دانلود رمان کلاغ زاده از نوشین سلمانوندی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 291
خلاصه رمان : نارون برای کشف راز مرگ مادرش به روستای پدرش قدم میگذارد، اما سالها بعد، درست در شب نامزدیاش، با کمک بیبیاش فرار میکند. تهران آغازی تازه است؛ آغازی که عشقی ویرانگر در دلش میکارد.
قسمتی از داستان رمان کلاغ زاده
حس کردم کمی گیج شده ام و به تعداد خانوادهامان هم اضافه تر شده است .دستی به پیشانیام کشیدم و با لـبخند درمانده ای، وضعیتم را جمع و جور کردم. دوباره در دل غصه خوردم و با آمدنم ای کاش هایم، شروع به جوانه زدن در بن و ریشه ام کردند. ای کاش باز هم مانند قدیم بانو بود؛ ایکاش باز هم صدای خنده هایش در باغ میپیچید و مریمِ همیشه بازیگوش را نصیحت میکرد. با کشیده شدن دستم، از دنیای بیمار گونه ام به جمعشان کشیده شدم! –این چیِ؟! حلقه ی ازدواج انداختی دستت؟ به چهره اش نگاهی انداختم. مثل خواهرش زیبا بود، شاید هنوز هم زیباتر! با اخم ظریفی انگشت هایم را از میانِ دستش خارج کردم. نمیدانستم باید چه بگویم و این بیشتر از هر چیزی آزارم میداد. دوباره دخالت های این دو خواهر، شروع شدند! –بهتره بریم داخل، آقا بزرگ منتظر دخترمونه. به آقا محسن نگاهی انداختم.
و با لـبخند، از حرفِ به موقعش تشکر کردم. اما مگر میشد از دست حرف های آن دو خواهر نفس راحتی کشید؟! خاله سودابه و زندایی کنار هم ایستاده بودند و با مهربانی نگاهم میکردند و پشت سرشان هم، دایی نوید مشغول حرف زدن با موبایلش بود. صدای مریم بلند شد و به تابعیت از حرف پدرش گفت: –بابا راست میگه، بریم دیگه… تازه خیلی هم دیر شده! با تعجب لـب زدم: –مگه ساعت چنده؟! طبق عادت همیشگیاش دستش را متوصل به کمرش کرد و با اشاره به آسمان بالای سرش، خندان گفت: –سه صبح! مری دستی به شکمش کشید و با خنده چشمکی برایم زد؛ دست همسرش را گرفت و به سمت خانه قدم برداشت. –نارونم بیا بریم. خوش خواب بودی ماهور هم راضی نمیشد بیدارت کنیم. به قامت بلند کیارش نگاهی انداختم، پوستی سبزه و بینیِ کشیده ای داشت.
از قامت بلندش مشخص بود که ورزشکار است. از نگاهِ خیرهام سر به زیر انداخت .بیتوجه به مری رو کردم و پرسیدم: –سه صبح؟! خواب رفتم پس…الان کجاست؟ –بیمارستان. با صدای نرجس ابرویی بالا انداختم و دوباره به کیارشی که کمرِ مری را گرفته بود و به سمت خانه هدایتش میکرد خیره شدم. خواهر و برادرش را هم به پیشوازم آورده بود! برادرش مانند خودش بود؛ اما چهره ی خامتری داشت و به چهره ی خواهرش هم نتوانستم خوب دقت کنم. –یک سال بعد از رفتنت با کیارش عقد کرد. با صدایش، به سمتش برگشتم و سرم را مفهومی تکان دادم. موهایش هنوز هم بلند بودند، چشمان مشکی و پوست روشنش در تاریکی شب، بسیار زیبایش کرده بودند؛ اما باز هم میگفتم: نرگس هنوز زیباتر بود! از کنارم رد شد و کنار خواهرش ایستاد؛ خاله مهربان دستی به زانوهایش کشید و با گفتن با اجازه ای کوتاه، هر سه یشان به سمت خانه رفتند.
آریا هم نزدیک آمد و دستش را دور گردنم حلقه کرد و با خنده، زیر گوشم زمزمه کرد: –به، به! خانم قراره ازدواج کنن؟ آقا مهندسن یا دکتر؟ ایستادم، از حرف آخرش چشم گرد کردم! اسحاق؟! دکتر باشد یا مهندس! بلند زیر خنده زدم و دست جلوی دهانم گرفتم. شاید این اولین خندهام بود و شاید هم اولین خوشحالیام! آثار غم روی صورتم، آنچنان پخش شده بود که باید نصف روز میخندیدم تا سایه ی شوم بدبختی هایم کنده و رها شوند. –خدارو شکر خندهی دخترمون هم دیدیم. با حرف آقا محسن دستی به گونه هایم کشیدم؛ سعی کردم جلوی خندهام را بگیرم اما نمیشد. مریم به سمتم آمد و به بازویم چنگی زد؛ با خباثت پچ، پچ کنان گفت: –چی گفت زیر گوشت که غشغش میخندی؟ –مریم؟ با صدای تذکرِ خاله سودابه، رهایم کرد و معترضانه گفت: –مامان! لـبخندی زدم و دستش را گرفتم. به سمت باغ قدم برداشتیم.