دانلود رمان ایگل و رازهایش از نیلوفر لاری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، معمایی، جنایی
تعداد صفحات : 2162
خلاصه رمان : لحن صدایش آشوبی از هوسِ فروخورده و اندوهِ سالهای سرکوبشده را در خود داشت. _شاید فردا از کاری که امشب خواهم کرد پشیمان شوم… اما قول بده، ایگل، چیزی به رویم نیاوری، نه گلایهای، نه نگاهِ ملامتآمیز. ناتوان از درک راز کلماتش، تنها پرسیدم: _چه چیزی رو به روت نیارم؟ پاسخی نداد؛ تنها در خاموشیِ وسوسهانگیزش، سرش را جلو آورد و لبهایم را بوسید. بوسهای داغ، بیپروا، آنچنان ناگهانی که در لحظهای کوتاه، خود را غرق در تمنای او یافتم؛ تبزده، گمشده در شعلهی عشقی مهارناپذیر. _ببخش… من تقصیری ندارم، این لعنتی ودکا بود… و اون چشمای تو… خود را با تردید از آغوشم بیرون کشید و گفت: _فقط… میتونم یه خواهش کنم؟ نفس در سینهام حبس شد؛ چه مانده بود که نخواسته باشد؟ مگر چیزی از من برایم باقی گذاشته بود؟ _چی میخوای؟ دستهایش با ملایمت یقهام را بالا میکشیدند تا برهنگیام را بپوشانند و در همان حال، زیر لب با التماس گفت…
قسمتی از داستان رمان ایگل و رازهایش
به مونس فکر کردم و اینکه الان کجاست؟ چه می کند؟ حتى توی صفحات شبکه های اجتماعی هم همدیگر را دنبال نمی کردیم و این همه کناره گیری و دوری گرفتن دو فامیل از هم باید کمی عجیب باشد. اما نبود. انگار عادت کرده بودیم. نگاهم در تعقیب دایی سلمان بود هنوز که لابد دنبال جای خلوتی برای پهن کردن بساط منقل و وافور يا ویسکی و کنیاکش میگشت و قباد نبود که برایش فراهم کند. از وقتی شاهپور خان بهش اخطار داده بود که او حق ندارد مجلس لهو ولعبش را توی عمارت پهن کند دایی سلمان گوشه ای از ساختمان مربوط به سرایداری را که قباد در آن زندگی میکرد برای بساط دود و دم و میخواری اش انتخاب کرده بود توی دلم خدا را بابت نبودن قباد شکر کردم والا حالا باید دلم شور میزد که مبادا باز دایی سلمان بیخود و بی جهت بهش گیر بدهد که مثلا چرا آتش منقلش چاق نیست.
یا چرا نمیرفت با طیب خاطر همپیاله اش شود یا چرا خودش را چس میکرد و کنار بساطش نمی نشست و یک کام مهمانش نمیشد نگران که مبادا باز توی این سرما با تیپا از انبار کاه پرتش کند بیرون. نمیدانم دایی سلمان این روحیه خشن و بی رحم و پلیدش را از کی به ارث برده بود اما تا آنجا که من سراغ داشتم و مطلع بودم در خاندان ما نمونه اش را ندیده و یا در موردش نشنیده بودم. حتی می گفتند جدمان جمشیدخان که به تندی و بددهنی و خشونت شهره ی عام و خاص بود دلی نرمتر از او در سینه داشت. خاله همتا با انزجار میگفت فکر نکنم این جونور رو حتی خدا هم گردن بگیره و من هرگز نفهمیدم این چه کینه و نفرتیست که خواهر و برادر از هم به دل دارند؟ انگار که با یک پیشینه ی قدیمی تشنه به خون هم بودند. از همیشه تا همیشه خاله همتا داشت زیر لب آواز میخواند .
صدای خوشی داشت اما زمزمه اش آرام و نامفهوم بود توی سر من اما آهنگ ” سوغاتی بانو هایده داشت پخش می شد و دلم غنج میزد. “وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد تا وقتی که در وا میشه لحظه ی دیدن میرسه هر چی که جاده است رو زمین به سینه ی من میرسه آه!” چشم به راه آمدن قباد و مسافر راه دور عزیزی بودم که آن شب از راه میرسید و بعد از سال ها دیدارمان تازه می شد نگران بودم مبادا برف و بوران در تهران هم آنقدر شدید بوده باشد که مانع از نشستن هواپیما شود. نمیخواستم با نگاه و دنبال کردن عقربه های ساعت خاله همتا را متوجه شدت بی تابی و انتظارم بکنم. حوصله ی زخم زبان و تزریق و تلقین نومیدی اش را نداشتم. اگر میفهمید دارم برای دیدنش لحظه شماری میکنم حتما بهم پوزخند میزد و با تمسخر می گفت.
فکر کردی اونم همینقدر مشتاق دیدنت باشه؟ نه جونم پسر شاهپور خان داره میاد که تا قبل از پر شدن پیمونه ی عمر پدرش با دختر منتخب مامان جونش آشنا بشه و چه بسا که نامزد کنه بعد دستش رو بگیره و با خودش ببره اون سر دنیا. یا شایدم جانشین پدرش بشه و اداره املاک ایگل و معادن رو به دست بگیره بیخودی به دلت صابون نزن دخترجون! ملکه ای که من میشناسم دور هرچیزی که به من مربوط میشه رو به قلم قرمز میگیره و خلاص بعد دیگه کی جرات میکنه به خط قرمزش نزدیک بشه؟ و تو از بخت بدت به من مربوط میشی دختر همای بیچاره! هروقت که میخواست به شیوه ی خودش برایم دلسوزی کند به من میگفت دختر همای بیچاره! و داغ دلم را تازه می.کرد نمیدانم کدامش غمگین تر بود برایم دختر هما بودنم؟ یا ربط و فامیلیتم با او!؟ اما من اجازه نمیدادم او جلوی خیالبافی هایم را بگیرد.