دانلود رمان زن قرار دادی از مهری رحمانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 259
خلاصه رمان : نمیدونم چی گفتم، ولی مطمئنم اون لحظه که گوشی رو گذاشت، فهمید که دروغش برملا شده. صدای پر از تاسفش نشون میداد که دلش میخواست باورم کنه اما نتونست. وقتی اون حرفو زد، میتونستم تصور کنم چشماش چطور از غصهی اون انتظار ناامید، قرمز و نمناک شده بودن. توی صداش فقط افسوس نبود، یه بغض قدیمی هم بود که داشت با همهی قدرت پنهونش میکرد، ولی من حسش کردم. انتظار، یه حس عجیبه؛ مثل یه اتفاق معمولی که طعمش برای همیشه میمونه.
قسمتی از داستان رمان زن قرار دادی
ایلیا دستهایش را جلو آورد تا لیوان گرم را بگیرد، اما مادر ناگهان دستهای او را گرفت و با دقت نگاه کرد. کف دستهایش سفیدِ سفید بود. مادر لب ورچید: – میرم نیمروها رو بیارم… فکر کنم آماده شدن. وقتی وارد آشپزخانه شد، با عجله شیر آب را باز کرد و چند مشت آب سرد به صورتش پاشید. چهرهاش را در حوله فرو برد. جای گریهاش روی حوله ماند… وقتی حوله را از صورتش برداشت، ایلیا را در آستانه در دید. پسر با تعجب به او نگاه میکرد: – کف دستهام چی بود؟ مادر دوباره صورتش را در حوله پنهان کرد و شانههایش لرزید. ایلیا هم نگاهی به کف دستهایش انداخت… هنوز سفیدِ سفید بودند. در همین لحظه مش ممد رسید. با نگاهی به صورتها و سکوت فضا، فهمید که حال کسی خوش نیست. کمی این پا و آن پا کرد، سپس گفت:– دوست دارید برم نگین رو صدا کنم؟ ایلیا آرام گفت: – فکر میکنی بیدار شده باشه؟
– آره… اونم مثل ما سحرخیزه. مش ممد دو دستش را محکم به هم کوبید و با لبخند گفت: – به دادت شکر، به ندادت شکر! شما نون رو گرم کنید… ما الان برمیگردیم. بهمحض خروج از در، با صدای بلند فریاد زد: «نگین خانم! بپوش کفشاتو، صبحونه دعوتی! نگین خانم! حاضر باش، زود زود! پیرمرد طاقت نداره، صبحونه یخ کرد!» نگین صدای شیرین مشممد را شنید و با صدای بلند جواب داد: «چی شده پدرجان سر صبحی؟» ـ «به صرف صبحونه دعوت شدی دخترم، عجله کن!» ـ «پس شما دیگه زحمت نکش، خودم میام!» ایلیا دیگر به دستهایش نگاه هم نمیکرد. همگی با اشتها مشغول صرف صبحانه بودند. آفتاب هم به آن جمع مهربان پیوست، ولی از مرز قالی پیشتر نیامد. ورود مهمان، فضا را عوض کرد؛ گرم شد. اما مادر، بهرغم لبخندی که بر لب داشت، در خود میلرزید: ـ «ایلیا… م بده، هجوم بیموقع درد… مجال بده، ما هنوز اول راهیم.
ایلیا، مقاومت کن! ایلی… بذار کمکت کنه، اونم مثل ما درد آشناست… پدرت، ایلی… پدرت… شش سال… کم نبود، شش سال تمام…» ایلیا به مادر نگاه کرد. چشمهای او به دستهایش خیره مانده بود، اما نگاهش به نقطهی دوری فکر میکرد. ایلیا دستهایش را باز کرد و به پوست سفید کف آنها دقت نمود. بعد، زیرچشمی واکنش مادر را پی گرفت. میدانست هر چه هست، به رنگ کف دستهای او مربوط میشود. نگین، میان پرحرفیهای مشممد، رفتار آنها را در سکوت مینگریست. چقدر در نظرش اسرارآمیز میرسیدند. مادر آشکارا غمگین بود، ولی سردرگم و کنجکاو. مشممد، وقتی دید کسی به پرحرفی های او توجهی نمیکند، از جا بلند شد و گفت: «صبحونهی خوبی بود، ممنونم دخترم. من میرم سراغ باغچهها، هر کی دوست داشت بیاد کمک کنه.» کسی دل و دماغ کمک به او را نداشت.
ولی ایلیا دلش نیامد پیرمرد را تنها بگذارد. با سستی بلند شد و بهدنبالش راه افتاد. ـ «سردت نیست پسرم؟ خسته نیستی؟» ـ «نه پدر، بیکار نشستن کُسلم میکنه.» مشممد، با وجود اینکه میدانست ایلیا سرحال نیست، ولی فکر کرد شاید مشغولیت برای او بهتر باشد. بنابراین سری به تأکید تکان داد و گفت: «آره، منم از بیکاری بیمار میشم. کار، بهترین مشغولیته .» نگین و مادر به جمعکردن میز صبحانه مشغول شدند. مادر سعی میکرد خوشرو و صبور باشد، اما نگین می دانست چیزی بر قلب او سنگینی میکند. چقدر دلش میخواست از راز میان آنها سر دربیاورد… دوست داشت یکطوری سر صحبت را باز کند. ـ «ببخشید خانم…» «به من بگو مادر…» گل از گلش شکفت. مدتی بود لذت این کلمه را از دست داده بود. آخرین باری که این واژه را با فریاد به زبان آورده بود، لحظههایی بود که میدانستند.