دانلود رمان گلاویز از صدف.ز کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، ازدواج اجباری، غمگین
تعداد صفحات : 446
خلاصه رمان : گل آویز دختری است تنها و سرخورده ، پر از عقده های روانی … دختری که از کودکی با داغ سنگین یتیم بودن بزرگ شد … اما دل باخت به تنها مردی که به او احترام میگذاشت و تنهایی عجیب و گریه آورش را میشکست ، اما … باز هم ازدواج اجباری داریم … اجباری که اینبار به جای عشق و دلدادگی ختم خواهد شد به همسرکُشی…
قسمتی از داستان رمان گلاویز
از بیرون صدای هیاهوی چند مشتری به گوش رسید. مسعود دست کشید توی موهایش، تلاش کرد خود را جمع و جور کند. – دیگه نمیخوام توی هیچ قبرستونی ببینمت، آبتین! به این عشق احمقانه خو بگیر، گل آویز مال جاویده! حالام گمشو برو بیرون از مغازه ام! نفس عمیقی کشید و شاسی در را برای مشتریان فشرد. آبتین هنوز روی دسته ی مبل نشسته بود. سر بلند کرد و به مسعود نگاه معنا داری انداخت. سری تکان داد و بعد از مغازه بیرون رفت … سر راه مجسمه ی نفیسی به دیوار کوبید و شکست. مسعود تصنعی و سرد خندید و به مشتریانش که مبهوت صورت خونی آبتین بودند، توضیح داد: – اونو ولش کنید! پسرمه، یه خرده بی شعوره! بفرمایید، من در خدمتم! ساعت نزدیک ده شب بود.
آخرین گروه از میهمانانی که برای عیادت فرشته کوچولو به منزلش آمده بودند رفتند. فرشته کوچولو نشسته بود روی مبلی درست زیر تابلوی بزرگ خانوادگی، با چشم هایی بسته به سر و صدای زن ها و دخترها توی آشپزخانه گوش میکرد. صدای خنده های غزاله و کمند و گیسو را پای سینک ظرفشویی میشنید، صدای پچ پچه ی گنگ مرجان و پری سیما را هم میشنید، اما صدای گل آویز را نمیشنید. با همه ی غمی که از او در سینه داشت اما بی اختیار دلتنگش شد. چشم هایش را باز کرد و نگاهش را چرخاند توی پذیرایی خالی. هیچکسی به جز مسعود توی پذیرایی نبود. – گلی کجاست ؟ این سوال را از مسعود پرسید.
مسعود نگاه آرام و مغمومش را از صفحه ی سیاه تلویزیون گرفت و توی صورت پر چین و چروک او تاباند. – توی اتاقشه ! – حالش خوبه؟ چرا نمیاد از من حالی بپرسه؟ – نمیدونم. سه روزه از اتاقش بیرون نیومده. همش گریه میکنه … چیزی نمیخوره! فرشته کوچولو آه سردی کشید. – از اون پسره که حرفی نمیزنه؟! مسعود سرش را به چپ و راست تکان داد . – فعلا نه! فرشته کوچولو مکثی کرد. نگاهی به سمت آشپزخانه انداخت و بعد به مسعود علامت داد نزدیک تر بیاید. مسعود از جا برخاست و روی صندلی کنار مادرش نشست. فرشته کوچولو با صدای آهسته ای زمزمه کرد: – باید فکری برداری ، کاری بکنی … تا قبل از اینکه کار بیخ برداره ! مسعود متوجه منظور او نشد. – چه فکری بردارم؟ – جاوید اونو میخواد!