دانلود رمان معمر از ریحانه نصیری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، درام
تعداد صفحات : 246
خلاصه رمان : داستان درباره پیرمردی است که دلش در طوفان نفرت و خشم فرو رفته و قلب شکستخوردهاش زیر انبوه خاطرات تلخ گذشته است. با رخداد؛ کندی، بوی ناخوشایند و در عین حال و سوسهانگیز عشقی قدیمی را حس می اما دروازهای قلبش، قفلی فرسوده است که هیچکس نمیتواند از آن عبور کند. شاید تنها نگاه شهلایش کلید این دروازهی خاکگرفته باشد.
قسمتی از داستان رمان معمر
تیمور خنده ی شیرینی دو دستی تقدیم پدر داد و به مادرش که حوله به دست جلوی طاها ایستاده بود نگاه کرد او مانند هر کسی عاشق خانواده اش بود و حاضر بود برای خوشحالی آنها از جانش مایه بگذارد. شاید پدر و مادرش کمی زودتر از سنشان پیر شده باشند؛ اما همین که در کنار او و خواهرها و برادرش بودند برایش کافی بود. طاها دست و صورتش را با آن حوله ی قرمزرنگ خشک کرد و همانجا کنار آن حوض گرد آبی نشست. همه با آمدن چهره ی فاطمه مقابل صورتش لبخند آرام زد جانش، ذهنش، فکرش و همه شده بود دخترکی با چشمان خاکستری که لبخند خجول همیشه روی صورتش نقش بسته است ،مهین دختره بزرگ خانواده ی تیموری که متوجه آمدن برادرهایش شد دست از بافتن قالی ها برداشت و سریع شربت گلی برایشان در لیوان های باریک و بلند ریخت و با صدای دخترانه و ظریفی خواهرش را از توی آشپزخانه صدا کرد.
مهین شهین؟ بیا بریم توی حیاط داداشا اومدن. بعد هم بدون آن که منتظر خواهر کوچکترش، باشد وارد حیاط شد. رابطه ای که بین آنها بود هیچ وقت به مذاق مادر خوش نمیآمد دنیایی داشتند متفاوت با یک دیگر؛ اما خب بالأخره که خواهر بودند مهین با سلام و علیک بلند و بالایی شربت را به برادرهایش داد شهین که طبق معملول آخرین نفر به این جمع اضافه میشد وارد حیاط شد و کنار مهین و با فاصله از او روی پله های جلوی آشپزخانه نشست. تیمور لیوان شربتش را داشت سر میکشید که متوجه دست های سفید مادرش که در حال کندن ناخون هایش ،بود شد. ابروهای مشکی اش دست در دست هم دادند و اخمی میان صورت استخوانی او نشاندند او خوب خبر داشت وقتی صنم بانو گوشه ی ناخون هایش را به بازی میگیرد مشکلی پیش آمده برای آن که هم سکوت را، بشکند هم درد صنمش را بداند لیوان شربت را توی سینی پلاستیکی برگردانند.
و دستهایش را روی آن دست های زحمت کش گذاشت و لبخندی مهمان ناخوانده ی صورتش شد. چی شده که باز صنم بانو به جون این ناخون های زیبا و کشیده افتاده؟ هر کس که مشغول فکر کردن در ذهن خویش بود با صدای تیمور به سمت او برگشتند و منتظر بودند حاج خانم حرفی از میان لب های سرخش خارج کند. صنم نیم نگاهی به رضا انداخت که سرش را شرم زده پایین انداخته بود. نمیدانست به بچه هایش درد همسرش را بگوید یا نه. نمیخواست غرور مردانه اش شکسته شود. حاج رضا که متوجه سکوت عزیز دلش شد و از سر درون او آگاه، لبخند تلخی نثارش کرد و با آه جانسوزی لب هایش را باز و ماجرا را برای آن چهار نفس زندگی اش از اول بازگو کرد. با هر کلمه ای که از دهن پدر خارج میشد هر کدام از بچه ها واکنشی نشان میدادند؛ اما سعی در مخفی کردن آن داشتند تیمور در دلش آشوبی بر پا بود.
با خود درحال تجزیه تحلیل بود حال پدرش دگر نمیتوانست کار کند؛ خرج و مخارج اهالی منزل به دوش او میافتد و این کاری بسیار سخت و سنگین برای نوجوانی هجده ساله است طاها کلافه دستی میان موهای مشکی اش کشید. قلبش مانند قلب گنجشکی در سینه بی تابی می.کرد او چطور میتوانست عشقی که از کودکی در این دیار دارد را رها و دیگر نتواند او را ببیند؟ پدر همچنان شرم زده سرش را پایین گرفته بود صنم حال خوشی نداشت؛ اما با کشیدن نفس هایی عمیق قلبی که ناخوش بود را سعی داشت آرام کند. شاید در آن جمع شش نفره، تنها دخترهای دو قلو حاج رضا که هیچ شباهتی نداشتند و كاملاً بهم با یکدیگر متفاوت از رفتن به تهران خوشحال بودند. شهین لبخندی روی صورتش انداخت و با ذوق گفت: – یعنی میریم شهر؟ پدر سرش را با تعلل تکان داد هر کدام از بچه ها برای یک بار که شده بود به تهران رفته بودند.