دانلود رمان مجنون تمام قصه ها از دلآن موسوی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : 2427
خلاصه رمان : همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیبها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آنها میشود.باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کمکم احساسی میان این دو نفر شکل میگیرد. احساس و عشقی که میتواند مرهم برای زخمهای کهنهای شود که آنها از گذشته با خود به همراه دارند. در حالی که آنها دوشادوش هم پلههای ترقی را با سرعتی بیش از پیش طی میکنند غافل از این هستند که عشق نوپای خودشان هدف رقیبی قَدَر است که آنها را زیر نظر دارد و بواسطه داشتن نفوذیای باورنکردنی از هر چیزی که در کوک و بین معین و حریر میگذرد مطلع است تا در زمان دلخواه زخمکاری خود را بزند. طوفانی عاشقانه در راه است…
قسمتی از داستان رمان مجنون تمام قصه ها
بدون صبر و مقاومتی برای رفتن همراهش شدم و لحظه آخر درست زمان بسته شدن در اتاق او را دیدم که مانند دیواری قدیمی و پُرترک روی صندلی اش آوار شد. پاهای بی جانم میخواست به اتاقی که مأمن تنهایی های بی انتهای او شده برگردد اما دستان قفل شده مرد همراهم به دور انگشتانم مرا مانند بادبادکی بی اختیار هدایت و کنترل می کرد. کسی در شرکت نبود اما احساس کردم چشم همه مدلهای دورن عکس های روی دیوار به من خیره شده که با تاسف نگاه و با زمزمه «خائن» همراهیم میکردند.
دلم خواست فریاد بکشم و حداقل از خودم در برابر آن عکس ها دفاع کنم اما فقط لب هایم لرزید بدون هیچ صدایی. ساکت شده بودم درست مثل اسرای عزیزش که حالا با او در اتاق تنها بود. همراه با آسانسور طبقات را سقوط کردم. من راه نمی رفتم، همراه اویی که سعی داشت هرچه سریعتر مرا از این فضا دور کند کشیده میشدم؛ کشیده میشدم اما قلبم برای برای برگشت به آن اتاق بجای پمپاژ خون فریاد می زد. فریاد میزد و مرد همراهم سعی میکرد از افتادنم روی زمین بخاطر سکندری خوردن جلوگیری کند. قلبم فریاد میزد و من با کمکش سوار ماشین شدم.
قلبم فریاد میزد و من سرم را به شیشه تکیه دادم و چشم دوختم به آسمان ابری و گرفته ای که با رعد و برق هایی پی در پی خیال بارش داشت. فریاد قلبم در نعره بلند رعد گم شد و اینبار چشم هایم و باران هم دست شدند. ماشين حرکت کرد اما من جا ماندم در همان اتاق مرد کنارم چیزی گفت اما من فقط صدای لالایی خواندن من فقط صدای لالایی آرام او را کنار گوشم میشنیدم. موج گرما بدنم را در خود گرفت اما من هنوز گرمای دست اون را حس میکردم که انگشتری ظریف را در انگشتم انگشتری خریف را ندان می گذارد.