دانلود رمان قلب تزار از سامان شکیبا کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 1169
خلاصه رمان : قلب، قلمرو عجیبیست. سرزمینی با مرزها ی نامرئی، حکمرانی ستمگر و قوانینی نانوشته. گاه چنان وسعت مییابد که گویی کهکشانها را در خود جای میدهد، و گاه چنان در خود فرو میرود که حتی تپشهایش را نمیتوان حس کرد. گویی تزار قدرتمندی در این سرزمین فرمانروایی میکند، تزاری با قلبی از جنس سنگ، که هرگز تسلیم احساسات نمیشود. تزاری که با دستان خودش دیوارهای بلندی به دور قلبش کشیده، دیوارهایی بلند و محکم، ساخته شده از خاطرات تلخ و از دست دادنها.
اما افسوس که حتی دیوارهای بلندترین قلعه ها هم نمی توانند جلوی رویش پیچکهای سبز و لطیف عشق را بگیرند. عشقی که در نامناسبترین زمان ها و مکان ها سر بر می آورد و با نفوذ به ریزترین شکاف ها، سردترین و سخت ترین قلب ها را هم به تصرف خود درمی آورد. آری، قلب تزار نیز از این قاعده مستثنا نیست…
قسمتی از داستان رمان قلب تزار
غمگین گفت: آها… چه خوب…. کمی از چایش را نوشید و خندید چیه؟ نکنه دلت برام تنگ میشه؟ شانه بالا انداخت دلش احتمالا تنگ میشد… ولی بیشتر از این غصه خورد که همه کاری مفید داشتند اما او نه… احساس بیهودگی میکرد. پدرش خیال میکرد همین که خرج او را بدهد کافیست مادرش هم هرگاه تی تی غر میزد پیشنهاد میداد در کشاورزی کمکشان کند اما او از این کار متنفر بود دلش میخواست از روستا جدا شود. برود یک شهر بزرگ حتی بزرگتر از گرگان… جایی مثل تهران دوست داشتم منم کار کنم عماد نمی دانست مشکل کجاست تنها حدسش را به زبان آورد. تو روستاها و شهرای کوچیک فرصت و تنوع شغلی کمه حق داری …. پوزخندی زد.
چه خوش خیال بود عماد من اصلا نمیخوام این جا بمونم و کار کنم ولی خانواده م گیرن اگه بتونی خانواده ت رو راضی کنی من اتفاقا احتیاج به دستیار دارم خانواده اش که رضایت نمیدادند اما جدا از آن بدش می آمد کسی به او ترحم کند. سری به نشانه ی نفی تکان داد. جدی میگم به دستیار داشتم اما دیگه ادامه ی همکاری نداد بعدشم کلا درگیر کارای عروسی شدم و وقت نکردم دنبال کسی بگردم چرا اون جا نموند؟ باردار بود تا سه چهار ماه اول هم اومد اتفاقا دیگه بعدش سنگین شد گفت نمیام هر چه فکر میکرد امکان پذیر نبود. حتی اگه راضی شن که نمیشن… من نمیدونم چیکاره ای دقیقا… یا اصلا کجا بمونم خونه ندارم که اجاره خونه هم شنیدم تهران خیلی زیاده به دفتر مهندسی داریم من اونجا تنها نیستم تقریبا میشه گفت بزرگه سه، چهار تا آقاییم و چهار تا هم خانم ولی خب میدونی هر کس اتاق خودش و داره اگه پروژه ی سنگین برداریم چند نفر همکاری میکنن ولی پروژه های کوچیک رو هر کس تنها میتونه انجام بده یعنی در عین انسجام، مستقلم هستیم نگران این نباش که بلد نیستی چیکار کنی میتونم یادت بدم چیز سختی نیست.
در فکر فرو رفت بابت خانه مطمئن نبود بتواند کمک کند. طبقه بالای دفتر به سوییت هست که توش پرونده و مدارکهای اضافی رو گذاشتیم حکم انباری رو داره شاید بشه اونجا رو مرتب کرد تا تو استفاده کنی . اگر به تهران می رفت دیگر هیچ چیز نمی خواست آرزویش بود. نمی دونم…. احتمال این که راضی بشن فکر کنم به درصده متوجه اشتیاقش شده بود.بدش نمی آمد به تیتی کمک کند دیگر لازم نبود دنبال دستیار بگردد و کارش راحت میشد. همین که صفر نیست خوبه میخوای من باهاشون صحبت کنم؟ شاید راضی بشن سریع گفت: ! نه کار خودش بود. آنها را بهتر میشناخت با دیدن عماد احتمالا حساس تر می شدند. خودم باید بگم . باشه. حالا عجله نکن نرم نرم شروع کن به باز کردن این بحث چون فعلا هستم. سری به تائید تکان داد. چه جور بشه که بیام چه نشه ممنون برای پیشنهاد کار لبخند مهربانی زد همان موقع بود که در باز شده و غوغا وارد شد. رنگ پریده به نظر می رسید. عماد و تی تی هم زمان با هم پرسیدند چی شده؟! چشم دزدید و راهی اتاق خودش شد. سلام هیچی… هیچ کدام باور نکردند به سمت هم برگشتند. عماد پشت سرش راه گرفت. سیاوش رو دیدی؟ آهی کشید کی این کابوس تمام می شد نمی دانست.