دانلود رمان عروس بلگراد از اکرم حسین زاده (امیدوار) کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات : 3103
خلاصه رمان : سی سال پیش، ثنا در شب عقدش از سر سفره ربوده شد… رباینده کسی نبود جز خسروخان، مردی بانفوذ که او را به عقد خود درآورد. ثنا سالها در سکوت و اجبار زیست، تا بتوان به زندگی خود پایان داد. مرگ ثنا، سالهاست در سایهی شایعات و ترس، دهان به دهان میچرخد. اکنون، نسل تازهای از خاندان خسروخان رشد کردهاند، اما تنها یادگار ثنا در این خاندان، نوههای به نام روجا است. ورود غریبههای به نام رادمان به شهر، معادلات را به هم میریزد. او ادعا می کند سی درصد از اموال خسروخان متعلق به اوست. اما برای چشم پوشی از سهم خود، شرطی میگذارد… شرطی آنچنان غیرقابلقبول است که خسروخان حتی حاضر به شنیدنش هم نیست. و حالا رادمان، راهی تاریکتر برمیگزیند؛ راهی که به ربودن روجا ختم میشود.
قسمتی از داستان رمان عروس بلگراد
خیلی اتفاقی یه بار باهاش تصادف کنی و بعد باز اتفاقی بخوری به ماشینش، باز اتفاقی بری جنگل و اونم شانسی شانسی همون جا باشه. نه روجا، نه! من باورم نمیشه. و صدایش بلند شد. – چی هست بین شما؟ روجا این بار واقعا عقب نشست. – هیچی به خدا. چشمان عطا دمی روی هم نشست. – روجا به جان خودت نباشه، به جان خودم دست از پا خطا کنی… چهار انگشت روجا روی دهان عطا نشست و بغض آلود گفت: – اون چیزی رو که میخوای بگی نگو، اصلا برای همیشه از این اتاق نرم بیرون خوبه؟ مچ دست روجا را گرفت و پایین کشید. نفسش را طولانی پس داد و گفت: – نه خوب نیست… روجا سریع گفت: – ولی خودت گفتی… فعلا اعصاب هر دو آنقدر تحریک شده بود که اجازه دهند آن یکی حرفش را تمام کند. – اون روز به قدری عصبانی بودم که یه چیزی گفتم، وگرنه نه من آدمیام که تو اتاق حبست کنم.
و نه تو آدمی که بتونی تو یه اتاق بمونی. اشکش ریخت. – پای از دست دادن تو باشه، میمونم. نگاهش را سمت سقف کشید، داشت فکر میکرد این همه وابستگی روجا به خودش خوب است یا بد! ولی انگار که آب سرد بر سرش خالی کرده باشند، عصبانیتش فروکش کرده بود. آرامتر گفت: – اگه منو… اگه علاقه ی منو باور داری، چرا باید چیزی رو ازم پنهون کنی؟ تهش اینه دعوات میکنم اصلا ت ِه ت ِه تهش همون اتفاقی بود که… و او برعکس روجا از به زبان آوردن رفتاری که با روجا داشت، خوشش نمیآمد. مکثی کرد و ادامه داد: – الان واقعیت رو بهم بگو، همون واقعیتی که داری پنهون میکنی. دستش را مشت کرد و سرش را پایین انداخت. – اون مرد… عطا با کنجکاوی نگذاشت برای مرتب کردن حرف هایش زیاد فکر کند. – روجا راست راست! نگاه بالا برد. – یادته اون شب تو مسیر جنگل گفتم یه مردی رو دیدم؟
عطا سر تکان داد. – آره. نفس پری کشید. – من الکی دردسر درست نکنین ها! باز ِن عطا جو نشه جریان اون پسر بدبخت که نمیدونست من از چالاکی های کله خرم و تریپ عشق و عاشقی برداشته بود. عطا اخم کرد. – یعنی اون غریبه هم به خودش جرئت داده و … سریع گفت: – نه بابا، چی میگی با خودت؟ من فقط بعد اون بلایی که سر اون بیچاره آوردین پشت دستم رو داغ کردم هیچی از هیچکس بهتون نگم. این جریانش فرق میکنه کلا! عطا متعجب و منتظر لب زد. – خب بگو. تو راه جنگل چی؟ با تمام چیزهایی که از آن مرد دیده بود، باز نمیدانست چه خاصیتی هست که دلش به حرف زدن از او راضی نمیشود. حرف های او، رفتارهای او، چیزهایی که دیده بود همگی نشان از این داشت که او از چالاکی ها خوشش نمیآید، ولی باز انگار آسیب دیدنش را نمیخواست. آب دهانش را قورت داد و آرام گفت.
– یادت باشه اون روز عصر من این مرد رو تو فروشگاه دیده بودم. عطا خوب میدانست نباید برای روجا فرصت صحنه چینی بدهد. سریع گفت: – خب؟ هنوز دلش به گفتن راضی نمیشد، ولی فعلا این جناب عمو اگر جواب قانعکننده نمیگرفت ول کن نبود. – خب من حتی لباساش رو هم دیده بودم اونجا… عطا حرص خورد. – روجا لب کلام رو بگو! حرصی دستی لای موهایش کشید. – خب من مطمئنم اون شب اون مردی رو که من جنگل دیدم، همون رادمان بود. تا ابروی عطا جمع شد، گفت: – حتی به احتمال قوی اون نوشته ی روی ماشینت هم کار اون بوده! عطا متفکر گفت: – خب فرض بگیریم اینایی که گفتی درست، اون مرد رادمان بوده و نوشته هم کار اون. علتش هم هرچی… ولی ربط این جریان با تو و اون جنگل چیه؟ پوفی کشید، عطا تنها کسی بود که با فراغ بال میتوانست گیرش بیندازد. هیچ نفر دومی برای این قضیه وجود نداشت…