دانلود رمان سایه گناه از فوسا کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : 1539
خلاصه رمان : سایه یه دختر یتیمه که با عمه و دخترعمهش زندگی میکنه. خودش دانشجوعه، خیلی هم پرحرف و بازیگوشه. بعضی وقتا برای اینکه خرجش رو دربیاره، با پسرها دوست میشه و یهجوری سرشون کلاه میذاره. آخرین نفر، استادشه؛ نوید. نوید ازش خوشش میاد و دعوتش میکنه بره تو شرکتش کار کنه. همین باعث میشه سایه با رئیس شرکت، فرهان، آشنا بشه؛ کسی که اتفاقاً صاحب عمارتیه که عمهش اونجا کار میکنه. بعد از اون، پای سایه به اون خونه باز میشه و کمکم رازهای زندگیش یکییکی رو میشن.
قسمتی از داستان رمان سایه گناه
سری با تاسف تکان داد و رفت. پشتوانه اش شقایق داخل شد و گفت: ببخشید اقای مهندس. مهموناتون خیلی وقت اومدن. دستی به صورتم کشیدم و گفتم: بفرستشون داخل. چشم. – بلند شدم و به سمت میز جلسات رفتم. همان لحظه کارلا و آدریان داخل شدند. کارلا کمی اخمالو بود. به سردی با من دست داد و نشستند. آدریان گفت: حالت خوبه؟.سری تکان دادم و گفتم: خوبم. کارلا زیرلب گفت: باید خوب باشی سوالی نگاهش کردم و گفتم: چیزی گفتی؟ آدریان برای جمع کردن بحث لبخندی زد و گفت: هیچی فرهان کارلا یکم به خاطر سایه ناراحته. ابروهایم بالا پرید و گفتم: چرا؟ کارلا با ناملایمی گفت: چطور دلت اومد سرش داد بزنی و گریه اش رو دربیاری؟ سایه دختر خوب و زیبایی هست. با گریه رفت جا خوردم. گریه کرد؟
چرا من ندیدم؟ خودم را جلو کشیدم و بی تفاوت گفتم: حقش بود. تنبلِ مگه هرکس تنبل باشه باید سرش داد زد و بیرون کرد؟ – حوصله ی بحث کردن با کارلا را نداشتم. زن حساسی بود و برای شرکت ما سودآور نمی توانستم با تندی جوابش را بدهم. تقصیر خودش بود. بهتر نیست بریم سر اصل مطلب؟ کار داریم. – آدریان حرفم را تایید کرد اما کارلا چیزی نگفت. یک شبه خواهان سایه شده بود. هرچیزی که راجع به ان دختر بود مرا عصبی می کرد. کارالا این را فهمید و فعلا کوتاه امد. مصیبت داشتیم. “سایه” زیر پتو پناه گرفته بودم و بعد از چند تماس پیاپی که نوید داشت گوشی را خاموش کردم. نمی خواستم صدایش را بشنوم. از او هم به اندازه ی رئیسش متنفر شدم. کاش نمی رفتم و در همان اوج خداحافظی می کردم.
اما رفتم و کوچک تر شدم. خسته از حرف های دردناکی که نثارم شد خوابم گرفت و چند ساعتی آرام گرفتم عصر با صدای در بیدار شدم. موهایم را پشت گوشم دادم و با چشم های نیمه باز جلوی در رفتم. فخری دست به کمر و مشکوک نگاهم کرد و پرسید: هیچ معلومه کجایی؟ چی شده؟ – تو میری بیمارستان یا من برم؟ -پشت چشم هایم را مالیدم و گفتم: خودم میرم الهام زنگ زد گفت شب میاد خونه یکیمون بره جاش. مثل این که گوشیتم خاموشه اوهوم. – انقدر خوابیدی که چشات معلوم نیست- بی توجه به نیش زبانش خمیازه ای کشیدم و گفتم: کاری نداری برم؟ ایشی گفت و رفت. هیچوقت ابم با فخری در یک جوب نرفت. دریده بود و من از این مدل زن ها بیزار بودم. خانه خراب کن بودند دوش مفصلی گرفتم
و لباس های راحتی پوشیدم. نه شب بود و باید کم کم اماده ی رفتن می شدم. گوشی ام را روشن کردم تا به الهام زنگ بزنم که با انبوه تماس ها و پیام ها مواجه شدم. جز گلی و الهام نوید هم پیام داده بود “چرا جواب نمیدی؟” “باید حرف بزنیم سایه” با الهام تماس گرفتم و گفتم که تا یک ساعت دیگر بیمارستانم. بعد بلند شدم و یک لقمه نان و پنیر برای خودم گرفتم و از خانه بیرون زدم. حیاط خلوت بود و جز حاجی اصف و بچه ها که مشغول بازی بودند هیچکس در حیاط نبود. دستی برای حاجی تکان دادم و از ان جا خارج شدم. ایستگاه اتوبوس های تندرو سر خیابان بود و چون این وقت شب خلوت بود همین که سوار شدم روی یکی از صندلی ها نشستم. به خیابان تاریک و نسبتا خلوت خیره شدم و با هنزفری اهنگ گوش دادم.