دانلود رمان ساری گلین از کیمیا زبیحی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، ازدواج اجباری، درام
تعداد صفحات : 3051
خلاصه رمان : داستانی پر از عشق و هیجان، اجبارهای تلخ و شیرین و ازدواج هایی ناخواسته و اجباری، مرگ عشق و قاتلی که… گونش دختری از ایل شاهسون های اردبیل، که پس از به قتل رسیدن شوهرش، تن به ازدواجی ناخواسته میده، ازدواج با خان زادهای مغرور که دلش از سنگه و هنوز هم داغ دار به قتل رسیدن برادرشه.
قسمتی از داستان رمان ساری گلین
نفس عمیقی گرفتم و آرامتر گفتم: -از اینکه باز تنها بمونه، ترد بشه، تو از همه اینها میترسیدی و با اینحال بعد از دو ماه پا شدی هلک و هلک اومدی اینجا که چی؟ خیلی مرد و شجاع شدی؟ میخواستی به خودت ثابت کنی همون آدم ترسوی دوماه پیش نیستی؟ اما باید بگم اشتباه میکنی. خم شدم و به یایلقم که روی زمین افتاده بود، چنگ زدم و برداشتمش. خواستم از آلاچیق خارج شوم اما میان راه مکثی کردم. به سمتش چرخیدم و تمام نفرت و دلسوزیام را در نگاهم ریختم. -کاش نمی اومدی، کاش هیچوقت برنمیگشتی. کاش میذاشتی همون تصویری که ازت داشتم، توی ذهنم ثبت بمونه. خراب کردی یاشار گذشتهمونو آیندهمونو. صدایم لرزید: -زندگی من گند زدی بهش حالا هم گورت رو گم کن و از اینجا برو تا آتاخان تو رو ندیده.
دیگر نماندم تا نگاهش کنم. اما نگاه آخرش معلوم بود حال درستی ندارد. از دست خودم شدیدا عصبی بودم. اصلا به درک که حال درستی نداشت، مگر حالش بدش رو من باید پاسخگوی بودم؟ تقصیر خودش بود که آمد و همه چیز را خراب کرد. آخ هورتاش… چه چیزهایی شنیده بودی؟ افسار قره را از تیرک باز کردم و به راه افتادم. مسیرم؟ نمیدانستم. کجا باید میرفتم؟ خیسی چشمانم مانع دید درستم میشد. نمیتوانستم حواسم را به مسیرم بدهم و پیدایشان کنم. گیج بودم، درست مثل آدمی که سرش به سنگ محکمی خورده باشد و… سر عقل آمده بودم؟ اما تنها چیزی که الان احساس میکردم، گنگی محض بود. ناخواسته اشک هایم راه خود را روی گونه ام پیدان جا کردند. الان وقت فکر کردن به هورتاش نبود.
زال در خطر بود و اگر دیر میکردم او را هم از دست میدادم. یک توضیح به هورتاش بدهکار بودم. توضیحی که تمام شنیده هایش را تصحیح کند و حداقل درباره فکر بد نکند. اما مشکلم فقط فکر کردنش بود؟ نه… به یاد آن انگشتان گره شده که پرده را محکم میفشردند می افتادم، خون در رگ هایم یخ میبست. قره را به سمت چراگاه هدایت کردم. با دیدن عدهای از مردان که کنار گوسفندان جمع شده و تعدادی هم دایره تشکیل داده بودند، نفسم بند آمد. اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و تقریبا فریاد زدم: – یری قره،یری. نگاه چند نفرشان به سمتم چرخید اما اهمیتی بهشان ندادم. با رسیدنم بهشان، سریع از قره پایین آمدم و هراسان جلو رفتم. تک تک مردان را کنار زدم و با دیدن لاشه غرق در خون گوسفندان، رنگ از رخم پرید.