دانلود رمان خون بس به شرط عشق از سارین کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، رئال، خانوادگی
تعداد صفحات : 920
خلاصه رمان : شیرین برای نجات زندگیاش مجبور میشود کارهایی انجام دهد که همه آن را اشتباه میدانند. او با آزاد کردن یک زندانی، زندگیاش را زیر و رو میکند. مردی خشن، غیرتی و پایین شهری که حتی بلد نیست مثل دیگران حرف بزند، حالا همراه اوست. شیرین تصمیم میگیرد او را به همه معرفی کند و همین، رازهایی را آشکار میکند که همه را شوکه خواهد کرد. خواندنش هیجان شما را به اوج میرساند…
قسمتی از داستان رمان خون بس به شرط عشق
صدای گریه ی شخصی به گوش دیاکو رسید و دیاکو. کنجکاو بلند شد و به اطراف نگاه کرد کمی که گذشت پشت درخت کاج بزرگ چیزی تکان خورد دیاکو به آن سمت حرکت میکند … کمی که نزدیک میشود دختری با مو های بلند و حالتی زیبا سرش رو روی پایش گزاشته و آرام گریه میکند دیاکو آرام نزدیک میشود و با صدای قدم های او دخترک سرش را بلند میکند و با ترس به او خیره میشود … دیاکو با تعجب به دختر رو به رویش خیره میشود .. دختری با پوستی روشن و موهایی خرمایی رنگ که حال با نور کمی که روی صورتش بود به رنگ روشن درامده بود و چشمانی به رنگ دریا ، لبانی کوچک و سرخ دماغی کوچک که از. شدن گریه رنگش به رنگ سرخ درآمده بود … دیاکو. که هم خنده اش گرفته بود از چهره ی دخترک. و هم متعجب از اینکه تا به حال به هیچ دختری اینطور خیره شده بود …
کمی بعد به خود آمد و گفت :تو کی هستی …؟. اسمت چیه …!؟ دخترک هم که ترسیده بود هم با صدای لرزان پاسخ داد : دنیا …! و دخترک با ترس بلند شد و پا تند کرد و کم کم از دید خارج شد … دیاکو که تا آن موقع خشکش زده بود لب باز کرد و آرام چند بار گفت : دنیا ….. دنیا ….دنیا !!!..… آن شب زمانی که وارد عمارت شد باز هم دخترک را دید متعجب رفت از آذر پرسید : مادر این دختر کیه …! برای چی اینجاست …! و آذر توضیح مختصری راجب آن دخترک زیبا به او داد ….! دیاکو چند حس مختلف را داشت خوشحالی ، تعجب و یک حس متعجب. اما خوشاید دیگر …. از آن روز به بعد سعی کرد به دنیا بیشتر نزدیک شود صبح که میشد با یاد دخترک زیبا و چشم آبی و شب زمان خواب نیز با یاد دنیای چشم آبی پا به دنیای خواب میگذاشت …. کم کم رابطه دنیا دیاکو نزدیک و نزدیک تر و جوانه عشق نا خواسته یشان هم بیشتر و بیشتر میشد.
و همه از این موضوع متعجب بودن به این دلیل که هر بار که بحث اذدواج پیش میکشیدن یا دادو بیداد میکرد یا. تا چند روز با هیچ کس حرفی نمیزد….. اما این موضوع باعث خوشحالیشون هم شده بود چون دنیا. به خاطر از دست دادن مادرش خیلی تو خودش بود اما الان. خیلی شاد شده و. بر خلاف اینها رابطه خوبی با دیاکو داشت و این همه رو خوشحال کرده بود….. به سمت پشت عمارت حرکت کردیم. زمانی که رسیدیم آذر با شگفتی گفت : وای عزیزم چه زیبا خوابیدن مثل دو تا فرشته ان .. واقعا هم راست نور ماه دقیق روی اون دوتا بود وبا اون لباس های سفید و براق که تنشون بود کاملا شبیه فرشته ها شده بودند … یاسر به سمتشو رفت و آروم آتوسا رو صدا زد: آتوسا …. آتوسا جان …. آتوسا تکونی خورد پلکاش لرزید اما بیدار نشد — آذر گفت : ولش کن بچه رو بزار بخوا ِب ! — یاسر گفت : نه مادر اینجا اذیت میشن بزارید بیدار شن …
آذر دیگه حرفی نزد و باز یاسر گفت: دخترم …. دخترکم پاشو برو روی تخت بخواب … آتوسا چشماش رو با. بی حالی باز کرد و با دستان کوچکش چشماشو مالید و با صدایی. که خواب آلود گفت :. چشم …! — یاسر گفت: آفرین دخترکم پاشو برو تو اتاقت راحت بخواب… و به آتوسا کمک کرد که از تاب پایین بیاد … و به سمت خورشید. رفت و از روی تاب بلندش کرد و به داخل برد …. ۱ سال سخت و سرسام آور گذشت و تو این چند وقت پدر جان و یاسر واقعا برام زحمت کشیدند هر هفته یاسر میومد زندان ملاقاتم و این هم برام کافی بود….. دیروز که اومده بود میگفت خورشیدم خیلی بزرگ شده وخیلی شبیه دنیا بود. و این منو بیشتر. خوشحال میکرد … حتی یه عکس هم ازش برام آورده بود و واقعا بزرگ و خانوم شده بود … تو این چند وقت خیلی با هم اتاقیام آشنا شدم همشون به یه دلیل اینجا بودن ….