دانلود رمان خانوم خلافکار من از مبینا و ریحانه (آصفی) کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، پلیسی
تعداد صفحات : 1378
خلاصه رمان : داستان راجب پسریه که سن زیادی داره؛ با خیلی از مردم ارتباط داشته اما تاحالا دلبسته کسی نشده و عشق رو تجربه نکرده. به خاطر گذشته تلخش و زجرهایی که پدرش کشیده به سمت راه پر پیچ و خمِ انتقام قدم برمیداره. در کوچه پس کوچههای این حس سیاه، بالاخره نوری میبینه. اون عشقی خالصانه رو پیدا میکنه که رسیدش بهش، شاید فقط در دنیای آرزوها ممکن باشه….
قسمتی از داستان رمان خانوم خلافکار من
حوصله هیچیو نداشتم و مدام حرف تیموری تو گوشم می پیچید. (اون بالا بالاهاست) دستمو گذاشتم رو چشام که می سوخت. اشکام علاقه خاصی به ریختن داشتن. نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل حموم کوچیکی که داخل اتاق بود. بعد از بررسی کل حموم و مطمعن شدن از اینکه دوربین نداره یه دوش مختصر گرفتم و لباسارو پوشیدم. نمیدونم چرا ولی حوصله مخالفت نداشتم. به صورت بی روح و خستم نگاهی انداختم. زیر چشام گود رفته بود و رنگم سفید شده بود. دستمو روی صورتم کشیدم. بغضم گرفته بود، نه از کامران خبری داشتم نه برسام … یک شبه از عرش به فرش رسيده بودم. جا مایعی روی دستشور و برداشتم و محکم کوبیدمش تو اینه که خورد شد.
کنار دیوار حموم سر خوردم و نشستم. سرمو روی زانوهام گذاشتم و به سرنوشت تیرم فکر میکردم … ارام چشمانش را باز کرد. چشمش به سقف سفید بیمارستان خورد. پرستار بالای سرش آمد و با خوشحالی به زبان انگلیسی گفت: وایـــی، بلاخره به هوش اومدین، میدونین چند وقته بی هوشین؟ چند بار پلک هایش را محکم به هم زد و با بی جانی گفت: من کجام؟ + بیمارستانین، چیزی یادتون میاد؟ چرا اون همه زخمی بودین. خواست از جایش بلند شود که پرستار دکتر را صدا زد و دکتر دوباره خواباندش. سرش درد میکرد و این حاصل ضربه ای بود که به سرش خورده بود. دستش را به سرش گرفت و با ناله گفت: من اوینامو میخوام … اون کجاست.
دکتر گفت: همراه شما کسیو اینجا نیاوردن، چیزی یادتون میاد؟ لب باز کرد و گفت : قرار بود من و اوینا رو باهم ول کنن … اون مرتیکه تیموری … با یاداوری اینکه تیموری سرش را کلاه گذاشته بود و مجبورش کرده بود جنی را بکشد حالت دیوانه واری بهش دست داد و بی توجه به دردی که داشت از جایش بلند شد و تمام وسایل اتاق را به هم زد و شکوند. با داد میگفت: من اون مرتیکه رو میکشم، منه احمــق به حرفش کردم و جنی رو کشتم … باید می فهمیدم اون یه مار هفت خطهه. یک دفعه نشست کف اتاق و با گریه گفت: دیگه هیچکیو مثل جنی نمی تونم پیدا کنم، اوینا هم که معلوم نیست کجاست … خدایا این دیگه چه کاریه با من کردی.