دانلود رمان اکالیپتوس از سبا سالاری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، پلیسی، هیجانی، مافیایی
تعداد صفحات : 1876
خلاصه رمان : دختری به نام صحرا که با برادر ناتنی اش یاشار در دبی زندگی میکند و با مافیاهای آنجا تو زمینه مواد مخدر و قاچاق همکاری میکند شاهرخ،یکی از بزرگ ترین مافیای دبی به دنبال شخصی ست تا اسناد دزدیده شده اش را پس بگیرد…چه کسی بهتر از صحرا؟دختری که در قلب خطر بزرگ شده است…
قسمتی از داستان رمان اکالیپتوس
ابروهاشو بالا میندازه و این بار بادقت تر بهم خیره میشه زیر نگاهش طاقت نمیارم و سرم و پایین میندازم خودم به حرفایی که زدم اطمینانی ندارم ولی شک ندارم اون و تحت تاثیر قرار داده سیگار دومش را روشن میکنه و بلند داد میزنه: _یاسر چند ثانیه بعد در اتاق باز شده و همون مرد وارد میشه _بفرما رئیس؟ _بندازش بیرون. برای یک لحظه چشمانم گشاد شد و با ناباوری بهش خیره شدم تقریبا مطمئن بود که تحت تاثیر قرار گرفته اما انگار حق با یاشار بود این افراد غیرقابل پیش بینی تر از آن چیزی بودند که تصور میکردم با عصبانیت تو چشماش خیره شدم که پوزخندی زد سرش رو عقب برد ، به صندلی تکیه داد و دود سیگار رو از دهنش خارج کرد _هیچ کس به اندازه ی من به کارت نمیاد
بالاخره میفرستی دنبالم و اون وقت من قبول نمیکنم رئیییییییس رئیس آخر را با تمسخر کشیده ادا کردن انگار صدایم را نمیشنید که حتی سرش را هم بلند نکرد با خشم تنه ای به یاسر زده و از اتاق خارج شدم به محض خروج از عمارت از شدت نور خورشید چشمانم را روی هم فشردم نمیتوانستم باور کنم! پس از دو روز التماس به یاشار و این همه دوندگی در عرض چند دقیقه ردم کرده بود بار اول نبود که بخاطر سن کمم و یا دختر بودنم قبول نمیکردند. سلمان هم به محض دیدنم خندیده بود تا روزها اطمینان نمیکرد اما حال برایش حتی از عامر هم مورد اعتماد تر بودم. همانطور که دلستر را باز میکرد به حرص خوردنم خندید.
با عصبانیت نگاهش کردم بالشتک چرک کنارم را به سمت سرش پرتاب کردم انتظارش را نداشت یکی از دلستر های در دستانش رها شد و با صدای بدی به زمین بی فرش خانه خورد بی توجه به حرص خوردنم قهقهه ای سر داد و گفت _چه مرگته وحشی؟ الان من باید حرصی باشم نه تو … بعده دو سال که دور دارو دسته ی شاهرخ خان چرخیدم بالاخره افتخار داد و ازم یه کار خواست که با بی عرضگی خانم مطمئنا پشیمون شد _هه … مرتیکه گاو حتی نذاشت حرف بزنم … تا منو دید رم کرد بلند خندید: _عادت نداره با زن جماعت کار کنه دلستر دهنی خودش را به سمتم گرفت و آروغ بلندی زد _بیا بزن روشن شی … اون یکی و که پوکوندی با چندش نگاهش کردم بیخیال نیشخندی زد شانه ای بالا انداخت.