56
چو پیغام بشنید و نامه بخواند / ز کردار خود در شگفتی بماند
چون پیام رستم را شاه هاماوران بخواند خشمگین شد و برآشفت و در پاسخ رستم نوشت: کاووسشاه دیگر هیچگاه پایش به خاک ایرانزمین نخواهد رسید و تو اگر به سمتوسوی ما بیایی چیزی جز شمشیر و گرز به استقبالت نخواهد آمد و تو را هم کنار شهریارت بند و زندان خواهم کرد. اکنون اختیار با توست میخواهی به هاماوران بیا یا نیا!
وقتی پاسخ گستاخانهی شاه هاماوران را پیک رستم بیاورد و بَرِ پهلوان خواند، سپاهیان رستم نیز از کابلستان به پیشش رسیده بودند و آماده حرکت بودند. رستم دستور داد از سوی دریا به سرزمین هاماوران خواهیم رفت؛ زیرا مسیر خشکی طولانیتر خواهد بود پس لشکریان رستم به کشتیهای جنگی نشستند و به سرزمین هاماوران رسیدند. چون از کشتیها فرود آمدند شمشیرها را از نیام برآوردند و به تاراج و کشتن باشندگان آن دیار پرداختند و جوهای خون راه انداختند. خبر به سالار هاماوران رسید که چه نشستهای که رستم پهلوان و لشکرش از کشتی به خشکی درآمدهاند و یل سیستان زین جنگی بر پشت رخش نهاده. شاه هاماوران دیگر درنگ را جایز ندانست و با سپاهی گران از شهر بیرونشد و سوی رستم و لشکرش تاخت. چون مقابل لشکر رستم سپاه هاماوران صف کشید، رستم دید بیابان از گوشه تا گوشهاش سربازان دژخیماند؛ پس پهلوان سوار بر رخش دلیر، پیشاپیش لشکرش درآمد و آن گرز گران را بر دوش خود نهاد و فریاد زد: من مرد جنگ و رزمم، کسی تا کنون ندیده که رستم در آمدن به میدان رزم درنگ نماید! پس آن گرز را از دوشش برداشت و بر بالای سرش گردانید و رخش را تازاند به میان سپاه دشمن.
سپاهیان هاماوران چون بر روی اسب رستم را با گرز کشیده بر سر دیدند دلهایشان از ترس فروریخت، هرکس دم گرز رستم بود کشته شد و مابقی گریزان گردیدند. شاه هاماوران چون حال سپاه را چنین دید و یال و بازوی رستم را چنان دید دستور گریز از میدان جنگ را داد و سپاه هاماوران گریزان سوی هاماوران شدند و از پشتشان رستم و لشکرش دنبالشان. در آن حال گریز و فرار شاه هاماوران دو مرد جوان از میان سپاه خویش برگزید و آنها را دستور داد؛ چون باد یکیشان بهسوی پادشاه شام و دیگریشان سوی شاه مصر رود و به دست هرکدامشان نامهای داد که به شاهان آن دو کشور دهند. در آن نامهها نوشته بود که از پادشاهی ما سه کشور گویا بدی نمیخواهد دست بردارد! اگر اکنون شما با من به جنگ رستم درآیید هیچ هراسی در من از رستم نیست و اگر تنهایم گذارید پس از شکست من، رستم بهسوی تکتک شما خواهد آمد. نامهی سالار هاماوران به آن دو پادشاه رسید و فهمیدند یل سیستان به آن سامان لشکر کشیده است. ایشان از ترس تاجوتخت خویش سپاهی بزرگ آماده کردند و سوی هاماوران بهسرعت تاختند. این بار پیش رستم سپاهی بسیار بزرگ ایستاد که اول و آخر سپاه دشمن بر رستم معلوم نبود.
رستم چون سپاه سه کشور را پیشروی خود دید پیکی نهانی به زندانی که کاووسشاه در آن اسیر بود فرستاد و به شهریار دربند پیام داد: شاهان هاماوران و مصر و شام اینک در پیشاپیش من سپاه آراستهاند، تو نیک میدانی که اگر من جنگ با ایشان را آغاز کنم پس از نبرد از ایشان نه سری میماند نه پایی! اما شما در دست ایشان اسیرید و نباید کینهی شکست آنها از من دامان شما را بگیرد که اینان ناپاک مردماناند و از ایشان بر میآید که اسیر را بکشند، اگر به شما لطمهای رسد دیگر تاجوتخت مصر و شام و هاماوران به چهکار من میآید؟ پیک رستم به هزار فریب بهپیش کاووسشاه رسید و پیام رستم را به او داد، شهریار اسیر ایران به پیک رستم فرمود، به رستم بگوی که بر جان من نیندیش! جهان تنها برای روز پادشاهی من گسترده نشده است و فراموش نکند که خداوندگار با مهر و بزرگیاش نگهدار من و پهلوانان دربند ایران است پس تو بر رخش تابناک بنشین و بر دژخیم بتاز و هیچکدام از ایشان را زنده نگذار.
پیک پاسخ کاووسشاه را برای رستم آورد، چون رستم آن بشنید به میدان کارزار درآمد…
در سرزمین هاماوران صد فیل جنگی بود که در دو صف پیشاپیش سپاه ایستادند و در پشت ایشان شمشیرزنان و نیزهداران پوشیده در آهن سه پادشاهی صف کشیدند. سپاهی چنان بزرگ و ترسناک که دل نره شیران را هم میلرزاند. رستم که سپاهیان دژخیم بدید روی به لشکر سرفراز خود نمود و به ایشان گفت: ای دلاورانم! چشم شما تنها نیزه و شمشیر دستتان را ببیند و از فزونی نفرات دشمن ترس در دل نکارید. آری آنها صدهزار هستند و ما صد سوار! اما در جنگ تنها زیادی شمشیرزن حساب نیست.
دو سپاه به هم درآمیختند و جنگی سخت درگرفت و سر بود که از تن جدا میگشت و خون بود که زمین را سرخ مینمود. در میانهی جنگ رستم پهلوان رخش را بهسوی پادشاه شام تازاند، شاه از ترس گریخت و رستم دست بر کمند برد و آن را تاباند و پرتافت، کمند بر کمر شاه شام گره خورد و رستم او را چون گوی چوگان از زین اسبش کند و بر آسمان برآورد و بر زمین کوفت. همان دم فرهاد پهلوان رسید و دست شاه شام را بست و اسیر دست رستم کرد؛ دیگر پهلوان سپاه رستم که گرازه نام داشت شاه بربرستان و چهل فرماندهاش را به اسارت گرفت…
شه بربرستان بچنگ گراز / گرفتار شد با چهل رزمساز
| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
…
جلد یکم از داستانهای شاهنامه را از اینجا میتوانید تهیه کنید:
……………. تجربهی زندگی دوباره .…………..