دانلود رمان پتریکور از زهرا فضلی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 784
خلاصه رمان : ریموت را زده و سوار میشوم و آهسته در را میبندم. بر خلاف من فرناز جوری در را میکوبد که انگار با در بخت برگشته پدرکشتگی دارد. نگاه سرزنش گرم را به فرناز میدوزم که بی خیال میخندد. ـ ببخشید … از دستم در رفت جون تو ـ نمیدونم چرا این به قلم همیشه از دستت در میره عرق روی پیشانی اش را پاک میکند و غر میزند. ـ اوففف … کشتی ما رو با این لگنت ….. خیره که نگاهش میکنم با صدای گوش خراشی میخندد و ضربه ای به شانه ام میزند. ـ ببخشید که به عروسکت توهین کردم … یعنی این غیرتی که تو رو ماشینت داری بابام رو مامانم نداره ….
قسمتی از داستان رمان پتریکور
گوشه ی لبش کمی بالا میرود و لقمه ی نان و پنیری برای خودش درست میکند. -همه رو من خوردم، آخرین لقمه رو خودت بخور. با حرفش از خجالت سرخ می شوم و سرم را پایین می اندازم. زیر چشم نگاهش میکنم که کل اجزای صورتش به جز لب هایش میخندد…مرتیکه ی شیطان صفت بدجنس. لقمه ی مانده در دستم را بالاخره میگیرد و در دهانش می گذارد و سرش را به نشانه ی لذت تکان می دهد. -اوووممم…چه خوشمزه درست کردم، بیخود نبود همه شو خوردی. اینبار چشم غرهای سمتش میروم که باعث می شود که آشکارا لبخند بزند. نگاهم خیره به صورتش میماند که چقدر لبخند چهره اش را زیباتر میکند.
ولی نه! عماد با اخم هایش و اخلاق سردش برایم عزیز شده و مرا این چنین در بند کشانده نه با لبخندش و مهربانی که چند وقتی است که گاه به گاه ناگهانی نثارم میکند. بعد از خوردن صبحانه، ظرف ها را جمع میکنم و به سمت آشپزخانه که درش درست در وسط ایوان و میان در اتاق خواب و سالن قرار دارد میروم و در سینک کوچکش می شویم. اجاق گاز کوچکی در آن است و مقداری ظرف در کابینت های فلزی و یخچال قدیمی ای که در گوشه ی آشپزخانه است. به اتاق خواب کوچک هم سری میزنم که جز چند دست رخت خواب و یک کمد دیواری با چند کشو چیز دیگری در آن نیست. از شدت سرما به اتاق بر میگردم. از پنجره به بیرون مینگرم.
عماد کمی دورتر از ماشین در حال صحبت کردن با تلفنش است و نمی دانم با چه کسی صحبت میکند که اینچنین اخم هایش در هم است و حسابی عصبانی شده است. پالتویم را می پوشم و از اتاق خارج می شوم. عماد پشت به ساختمان کرده و مشغول است. صدایش کمی بلند است و به گوشم میرسد. -اگه یک بار دیگه باهام تماس بگیرید قسم میخورم که ازتون شکایت می کنم و کاری میکنم که دیگه نتونید پاتون و تو ایران بزارید. مطمئن بودم که یک اتفاق هایی افتاده که فقط عماد از آن خبر دارد و آنقدر مهم است که حتی حسامی که رفیق گرمابه و گلستانش است هم از آن خبر ندارد. تلفنش را قطع کرده و آنقدر حواسش پرت و مشغول است که متوجه نزدیک شدنم نمی شود.