دانلود رمان ترنم خوشبختی از زهرا برهانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 633
خلاصه رمان : همه چیز زندگی مشترک المیرا و امیر بر وفق مراد است تا اینکه مادر اصلی دخترشان پیدا میشود. با از دست دادن دختر کوچکشان ورق برمیگردد. عشقشان درگیر مشکلات اجتماعی میشود و تا مرز جنون و جدایی پیش میرود. تنها ترنمی از جنس خوشبختی میتواند ناجی آنها باشد.
قسمتی از داستان رمان ترنم خوشبختی
روی تخت نشستم و خواستم شماره ی المیرا رو بگیرم که موهای بافته شده ی روی پاتختی نظرم رو جلب کرد. برداشتمش و از توی پلاستیک دَرِش آوردم که بوی موهای المیرا بینیم رو قلقلک داد. دستم رو کشیدم روی موهای بافته شده و مشکی. خودشون بودن، موهای المیرا! همون موهایی که بهش گفته بودم حق نداره کوتاهشون کنه. دوباره نگاهم رو سوق دادم طرف پاتختی. یه کاغذ تا شده روی اون بود. کاغذ رو برداشتم و بازش کردم. بوی انگشت های المیرا رو میداد. مشغول خوندن شدم. هر چی بیشتر می خوندم چشم هام گرد تر میشد. یه بار خوندمش، دو بار خوندمش، سه بار خوندمش؛ ولی هر چی بیشتر میخوندم بیشتر معنیش رو درک میکردم.
لا به لای نوشته ها دنبال یه جمله میگشتم، یه جمله که شبیه دوستت دارم های عصر جمعه باشه؛ ولی افسوس از یه کلمه ی امیدوار کننده… کاغذ رو مچاله کردم و پرت کردم روی زمین. چند بار شماره ی المیرا رو گرفتم؛ ولی جواب نداد. یاد چمدونش افتادم و همین باعث شد دوباره امیدوار بشم. نشستم روی زمین و زیر تخت رو نگاه کردم؛ اما چمدونش رو ندیدم. دستم رو لای موهام فرو کردم و با نگرانی سرم رو تکون دادم. نمیتونستم باور کنم دلش رو زدم. با همون مو های به هم ریخته از خونه زدم بیرون. بارون شدید تر شده بود. یه همچین بارونی توی تهران بیسابقه بود. خونه ی مادر و پدر المیرا زیاد دور نبود، برای همین بیخیال ماشین شدم و شروع به دویدن کردم.
چتر نداشتم و تا وقتی خودم رو به خونه ی پدر و مادرش رسوندم خیس آب شدم. دستم رو روی زنگ گذاشتم؛ ولی جواب ندادن. چند بار دیگه زنگ رو فشار دادم؛ باز هم جوابی نگرفتم. از توی جوی آب چند تا سنگ ریزه برداشتم و زدم به شیشه ی اتاق المیرا. یه نفر پرده ی اتاق رو کنار زد؛ ولی با دیدن من دوباره پرده رو کشید. چند دقیقه بعد در خونه باز شد یه پسر بیرون اومد. خودش بود، سپهر. هب سمتش رفتم و گفتم: _ المیرا این جاست؟ _ سلام. تو باید امیر باشی، درسته؟ _ آره. المیرا این جاست؟ _ خوشبختم امیر. من هم سپهر هستم. همون بردار المیرا. _ چرا جوابم رو نمیدی؟ میگم المیرا این جاست؟ چشم هاش رو باز و بسته کرد که یعنی آره.