دانلود رمان به من بگو لیلی از مهسا زهیری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : ۶۱۵
خلاصه رمان : با خط اصلیش شمارهی لیلی رو آورد. حرف زدن در موردش، باعث شده بود به جوری که از هم جدا شده بودند فکر کنه. چون با هاتف قرار داشت مجبور بود کنار ماشین لیلی طوری رفتار کنه که توی عکسهای هاتف، رابطه شون خودمونی تر به نظر برسه. هاتف روشهای خاص خودش رو برای سابقه درست کردن داشت و کارن میدونست اگر مجبور بشه از این سابقه استفاده میکنه. اما نمیدونست لیلی الان چه برداشتی از کارش داره! شماره رو گرفت.
قسمتی از داستان رمان به من بگو لیلی
ظاهراً ذهنشون دو جای مختلف بود. کارن از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بود. فقط چند تا تماس با آشناهاش گرفته بود که مطمئن بشه لیلی برای مدتی از اون مرکز مشاوره بیرون میاد، فقط برای اینکه حساب کار دستش بیاد! ولی… دوباره صداش رو شنید: چرا؟ که کار خودت زودتر راه بیفته؟ – انتخاب خودت بود. – به هر حال خوشحالم که به خاطرعدم تواناییم نبوده! – خودم میخواستم از اونجا بیام بیرون و انرژیم رو روی دفتر خودم بذارم. – خیلی به خودت مغروری، خیال… – وقت ندارم… خدافظ. گوشی رو قطع کرد و توی کیف چرمش انداخت. حوصله ی غر شنیدن از دکتر شفیق رو نداشت. به خصوص حالا که میدونست چه کاری ازش سر زده. نینا کنار دیوار معطل ایستاده بود تا گفتگوی نسیم تموم بشه. به طرفش رفت و گفت: بریم! – مطمئنی قبول میکنند؟ نسیم به تابلوی سر در مدرسه ی دخترونه نگاه کرد.
– چند دقیقه دیگه میفهمیم. نینا آهسته گفت: من نمیتونم این همه وقت دور مردها رو خط بکشم. گفته باشم! – تا وقتی تحت اسکان موسسهای باید رعایت کنی. – قول نمیدم. نسیم نفسش رو با آه بیرون فرستاد. با هم از در بزرگ حیاط وارد شدند. عمداً زنگ تفریح بچهها رو انتخاب نکرده بود تا ساختمون خلوتتر باشه. یکی از کلاسها رو برای ورزش بیرون آورده بودند. دختربچههای کوچولو با مانتو و شالوار یاسی و مقنعه ی سفید. نسیم به صورت نینا نگاه کرد که چشم هاش روی بچهها میچرخید و لبخند کمرنگی داشت. ظاهراً با همچین شغلی راحت کنار میاومد. شغلی که هم دست و پا گیر و سخت نبود، هم دستور بده نداشت. حتی میتونست بعد از رسوندن بچهها مسافر جا به جا کنه. به طرف دفتر مدیر رفتند. نسیم کادر دفتری اینجا رو میشناخت، قبلاً به چند تا از بچههای بیبضاعت اینجا کمک کرده بود.
ضربهای به در باز زد. خانم مدیر که داشت با تلفن صحبت میکرد، با دست به داخل اشاره کرد. نسیم و نینا وارد اتاق شدند. زن گفتگوی تلفنی رو زود جمع کرد و رو به نسیم گفت: این هم خانوم مددکار ما… نسیم لبخند زد. بین کادر سن و سال دار این مدرسه، سن نسیم خیلی کم نشون میداد و هر بار خانوم مدیر میدیدش یه شوخیای باهاش میکرد. هرچند میدونست که رشته ی نسیم مددکاری نیست. – سلام – سلام خانومی… این همون دخترمونه که پشت تلفن گفتی؟ – بله. زن سر تا پای نینا رو برانداز کرد. نسیم ازش خواسته بود که تا جای ممکن با ظاهر موجه بیاد. نینا هم با این مانتوی دکمهای بلند و مقنعه ی مشکی سنگ تموم گذاشته بود. مدیر ازش پرسید: رانندگیت که خوب هست ان شااالله؟ – بله… همه ی دوست هام یه دوره پیش من گذروندند تا حرفهای بشن!
زن ابروش رو بالا انداخت و سر تکون داد. – خیله خب… اینجا همیشه ماشین کم میاد، بچهها رو سرشکن میکنیم تو بقیه ی ماشین ها… شما از کی میای؟ نینا با خوشحالی گفت: همین فردا. – خوبه. من با مدیر بچههای بعد از ظهر هم حرف میزنم. نسیم تشکر کرد و نینا گفت: قبوله؟ تموم شد؟ زن با نگاهی به فرمی که نسیم بهش داده بود زمزمه کرد: خانومِ… داخل موسسه خودش رو نینا معرفی کرده بود اما بعد مجبور شده بود مدارک شناسایی بده، نگاهی به نسیم انداخت و بعد رو زن که مشغول خوندن بود گفت: فریبا صالحی. مدیر نگاه مرددی به نسیم انداخت و گفت: بله خانوم صالحی… نسیم عمداً حرفی از دلیل اومدن نینا به موسسه نزده بود تا قبل از دیدن خود دختر، تصمیم به رد کردنش نگیرند. خانوم مدیر احتمالاً فکر میکرد با دختر یکی از خانوادههای تحت پوشش موسسه طرفه.