دانلود رمان سخت مثل سنگ از معصومه نوروزی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، طنز
تعداد صفحات : 309
خلاصه رمان : درمورد دختری به اسم حور که دارای یک قُل دیگه به اسم رویاست که شر و شیطونتر از حوریه میباشد. نامزد حوری که یکماه مانده به ازدواجشان، او را ترک کرده. خانوادهاش میخواهند تا او به عقد پسرعمهاش سعید دربیاید تا آبروی از دست رفتهی آنها را برگرداند؛ ولی حوری با این ازدواج شدیداً مخالف است. چون باز هم عاشقانه نامزدش را دوست دارد و…
قسمتی از داستان رمان سخت مثل سنگ
من هم، کنار راهرو، روی زمین نشستم وغرق شدم در خاطرات خودم. دوماه از نامزدی من و امید گذشته بود، که امید برای خریدهای بوتیک (امید چند بوتیک لباس داشت) خواست به ترکیه برود و از من خواست که همراهش بروم. بابا هادی که خیلی مخالف بود، ولی مامان مریم راضیاش کرد تا من هم باهاش بروم. مامان امید، تبریزی بود؛ و به خاطر همین امید هم میتوانست آذری صحبت کند، و بخاطر شغلش هم چون دائما در ترکیه بود؛ زبان ترکیه ایش هم عالی بود. کلا عشق موسیقی داشت، وگهگاهی هم میخواند. یادم است تو استامبول بودیم؛ امید برایم کنسرت زنده اجرا کرد. اونقدر خوب میخواند که همه دورمون کرده بودند، و امید هم اجرا میکرد. انقدر نازم را میخرید، که گاهی از این همه ناز کردن؛ خودم خجالت میکشیدم.
انقدر باشوق از بچه هایمان حرف میزد؛ که دوست داشتم هرچه زودتر مادر بچه هایش بشوم، و آن موقع خوشبختی مان تکمیل شود. ولی امید با ترک کردن من، و یهو رفتنش همه چی را بهم ریخت و سرنوشت من را هم عوض کرد. فقط میخواهم یکبار دیگر ببینمش، و بپرسم علت یهویی رفتنش چی بوده؟ چرا با آبرویم بازی کرد و من را بین فامیل سکه یه پول کرد؟ ولی نمیدانم چرا حتی با نامردی که در حقم کرد، هنوز هم دوستش دارم! نگاهم به سمت آروین کشیده شد؛ نور تلویزیون، نیم تنه لختش را بیشتر نشان میداد. باز هم یک شلوارک پایش بود؛ بدون تیشرت! حتی با اینکه گفتم رعایت کند اصلا حرفم را نشنیده گرفت. در دستش، عکس ها را نگه میداشت، و بعد نگاه کردنشان تکه تکه میکرد.
سیدی ها را میشکست، و روی زمین پرتشان میکرد؛ که یهو چشمش به من خورد. همانطور به سمتم می آمد، نمیدانم چی تو صورتم بود، که انقدر توجهاش را جلب کرده بود؛ خیره نگاهم میکرد. خودم را از زمین جمع کردم؛ وخواستم بلند شوم، که گفت: – وایسا ببینم. بدون حرف به سمتش برگشتم؛ و مثل خودش خیره نگاهش کردم. عضلات محکم بدنش را که به نمایش گذاشته بود؛ حواسم را پرت میکرد؛ ولی همچنان من فقط به صورتش نگاه میکردم. روبه رویم ایستاد و با دستش چانه ام را گرفت؛ و همانطور که نگاهم میکرد، گفت: – این چشم های لامصب، چرا مثل آفتابپرست هی رنگ عوض میکنن؟ هم تعجب کردم، و هم ترسیدم از این برخوردش. کمی که جلو آمد بوی نوشیدنی بینیام را پر کرد.