دانلود رمان آذرخشی میان رگ هایم از آرمیتا بهاروند کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، طنز
تعداد صفحات : 1104
خلاصه رمان : من آرمیتا دختری که هیچوقت محبت ندیدم، ولی با باز شدن پام توی شرکت آذرخش همچی تغییر کرد. درست مثل آذرخش زد وسط زندگیم و همچی از این رو به اون رو شد.
قسمتی از داستان رمان آذرخشی میان رگ هایم
دستگیره درو کشیدم پایین و درو باز کردم خیلی اروم رفتم داخل، نگامو کشیدم بالا رو صورتش تنها چیزی که معلوم بود اخم غلیظی بود که رو صورتش بود. کیفمو محکم رو شونم تنظیم کردم و رفتم جلو – سلام. احمقانه ترین حرفی بود که تو عمرم زدم. دستاشو گذاشت رو میز و بلند شد با قدم های محکم میزو دور زد و اومد وایساد جلوم. دستاشو گذاشت تو جیبش سرمو نگرفتم بالا که نگاش کنم و به دکمه هاش نگاه کردم. بوی عطر تلخش پیچید تو بینیم. خیلی هم تلخ بود بلاخره به حرف اومد. – چه وقت اومدن خانم مشرقی؟؟؟ رو خانم مشرقی تاکید کرد کلافه چشمام به چپ و راست چرخوندم. حرفی نداشتم واقعا دستشو از تو جیبش در اور با چشمای گرد شده سرمو اوردم بالا و به چشای مشکی رنگ شبش خیره شدم.
هیچی تو چشماش نبود خنثی و سرد سرشو اورد تو صورتم – اخراجی. قشنگ انگار یه تشت اب یخ روم خالی کردن عقب گرد کرد، رفت سمت پنجره و پشت به من وایساد، دستاش کرد تو جیبش و به بیرون زل زد. ولی من هنوز هنگ بودم دهن باز کردم – چچرااا؟؟؟ – همین که گفتم حساب داری تسویه کن تا اخر هفته بیا که حقوقتو تا اخر بگیری. اصلا جا حرف نزاشت برام. دختر ضعیفی نبودم ولی اشک تو چشمام جمع شد. سریع از اتاق اومدم بیرون دستگیره تو دستم فشار دادم اشکام اومدن پایین. باید دنبال کار می گشتم اینجوری نمی تونستم. یک ساعت دیگه وقت نهار بود. اون وقت به پروا زنگ می زنم الان نمی تونم مزاحمش بشم. دکمه اسانسور را زدم. اخراج شدم به همین راحتی.
خودمو جمع جور کردم و رفتم داخل اسانسور. چشمام قرمز شده بود. اصلا حوصله نداشتم برم خونه ماشینم که نداشتم نمی تونستم جایی برم اگرم میرفتم باید کلی کرایه می دادم. تصمیم گرفتم برم پارک نزدیک شرکت. از شرکت اومدم بیرون. می خوام بگم هوا تازه وارد ریه هام شد ولی همش دود بود ساعت دوازده بود ولی بازم خیابون شلوغ بود. پارک خیلی شلوغ بود و صدا بلند بچه ها رو مخم بود. تصمیم گرفتم با پا برم تا شرکتی که پروا توش کار می کرد. وقتی رسیدم در شرکت ساعت یک بود رفتم داخل نمی دونستم پروا کدوم بخش یا کجاست. می خواستم برم سمت یکی و ازش بپرسم که پروا از یه اتاق اومد بیرون چهره اش سرخ شده بود.