دانلود رمان کوازار [سه جلد کامل] از پونه سعیدی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، تخیلی
تعداد صفحات : 2699
خلاصه رمان : وقتی تکنولوژی با دنیای ناشناخته پیوند میخورد، مرز میان واقعیت و خیال شکسته میشود… ساتی، برنامهنویسی با ذهنی تیز و سرسخت، در دل یک پروژهی عجیب با نوسانات برق، چیزهایی را کشف میکند که فراتر از منطقاند. او شبکهای میسازد برای ردیابی انرژیهایی به نام کوازار، پدیدههایی مرموز که سالها در نقاط خاصی از شهر تکرار میشوند. اما درست در لحظهای که به حقیقت نزدیک میشود، پروژه لغو میگردد. یک پیام ناشناس مسیرش را تغییر میدهد؛ پیشنهادی وسوسهانگیز از شخصی با آیدی سرخ. ساتی وارد دنیایی میشود که ساکنانش فرشته نیستند… و انسان هم نه. او حالا باید تصمیم بگیرد: در جهانی میان نور و تاریکی، به چه کسی میشود اعتماد کرد؟ و آیا عشق، در میان فرشتگان و شیاطین، حقیقت دارد یا فقط یک فریب خوشرنگ است؟
قسمتی از داستان رمان کوازار
اما برای بالا رفتن هیچ راهی نبود جز استفاده از ماهیچه های خسته پام خودمو به زور به طبقه چهارم رسوندم. کلید انداختم و رفتم داخل که به کوسن مبل صاف خورد تو صورتم شوکه برگشتم سمت پرتاب کننده. سارا با اخم نگاهشو از من گرفت و با تاسف برام سر تکون داد ابروهام بالا پرید. اخم کردمو گفتم چیه؟ چی شده؟ سارا چشم چرخوند اوه خدای من باز چی شده بود؟ درو بستمو بدون توجه به سارا رفتم سمت اتاقم که پشت سرم داد زد کیک که نخریدی امیدوارم کادوم یادت نرفته باشه با این حرف خشک شدم. اه لعنتی … تولدش یادم رفته بود. کیف و مانتوم رو روی صندلی اتاقم گذاشتم و شالم رو برداشتم چرا چرا یادم رفت لعنتی کشو میزمو باز کردم جعبه کوچیکی که برای سارا گرفته بودم رو برداشتم و رفتم از اتاق بیرون سارا تا منو دید به حالت قهر پشت کرد بهم که گفتم تولدت مبارک … رژیم داریم کیک چیه کادو مهمه مشکوک برگشت سمتم.
با دیدن جعبه تو دستم لبخند رضایتی زدو گفت هممم امسال زرنگ شدی خندیدم و کنارش نشستم دستم رو دور گردن حلقه کردم و گونه اش رو محکم بوسیدم نیشش کاملا باز شد و جعبه رو از من گرفت. خودشو از بغلم جدا کرد و گفت باشه حالا منو خوردی … برو اونورتر با نیش باز عقب نشستم سارا در حالی که جعبه رو باز میکرد گفت خودم کیک خریدم میدونستم از تو بخاری بلند نمیشه. نم از تو بخاری با برو حالا به مناسبت تولدم حداقل چای بزار و کیک رو بیار پاهامو گذاشتم رو میزو گفتم چشم بزار برسم منتظر بودم بازم غر بزنه که چرا انقدر کار میکنی اونم وقتی من خونه تنهام اما ساکت بود برای همین برگشتم سمتش. صورتش از اشک خیس بود و خیره به محتوای جعبه تو دستش بود سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد. چشم هاش برق میزد و این خوشحالیش برام قدر به دنیا می ارزید.
آروم گفت ابروهاش بالا پرید قبل اینکه بتونم بفهمم چی شد با کوسن دیگه مبل محکم زد به سرمو گفت سانتی تو چرا آدم نمیشی چرا پسورد منو هک کردی نمیفهمی خصوصیه؟ شخصیه؟ با هر کلمه که میگفت به ضربه به من میزد دستم رو بالا بردم تا جلو ضرباتش رو بگیرم اما بیخیال نمیشد. خودمو خم کردم تا سرمو حفظ کنم سارا با حرص محکم زد به کتفم و با عصبانیت گفت دیگه چی خوندی هان؟ خودمو از زیر دستش بیرون کشیدم. کوسن رو پرت کرد به طرفم و داد زد چرا برام حریم شخصی نمیذاری. جا خالی دادم و به سمت آشپزخونه رفتم. بازم خنده ام رو کنترل کردم گفتم اپنا جای تشکرته؟ خودت نوشتی آرزو داری به گردنبد داشته باشی که اسمت روش باشه و بشه داخلش عکس گذاشت! برگشتم سمتش و دیدم گردنبند رو انداخته از حرکتش نتونستم نخندم سارا از من چهار سال کوچیکتر بود و امسال بخاطر کنکور همش خونه بود.
برای همین خیلی بی حوصله و کم تحمل شده بود سال پیش بخاطر فوت مامان کنکور رو از دست .داد سال قبلش هم بخاطر فوت بابا… نمی خواستم چیزی باعث بشه کنکور امسال رو از دست بده مخصوصا اون پسر پررو ساختمون رو به رو … برای همین گوشی و لپ تاپش رو چک میکردم. میدونستم کارم درست نیست اما این تنها راهی بود که بلد بودم سارا در حالی که از گردنبندش عکس میگرفت گفت فقط شانس آوردی چیز قشنگی گرفتی وگرنه… چای ساز رو روشن کردم و گفتم تازه قشنگه وضعم اینه؟ همش طلاست ها! دست ساز سفارشی سارا با چشم های گرد به من نگاه کرد و گفت دوروغ ۱۱؟؟ خواستم جوابش رو بدم که صدای زنگ آیفون اومد. خودم رفتم سمت آیفون و گفتم دروغم چیه! به تصویر تو آیفون نگاه کردم. فقط کوچه تاریک به چشم میخورد و گوشی آیفون رو برداشتم یه لحظه حس کردم چیزی از تو کوچه پرید به چیزی شبیه خفاش…