
دانلود رمان آواز کاکایی ها از فاطمه ایمانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : 1079

خلاصه رمان : سالهاست مردم شهر ساحلی «نورود» نسبت به خاندان «اخوان» دل خوشی ندارند. همین دشمنی قدیمی باعث شده «کیارا»، نوهی این خانواده، در تصمیمش برای رفتن به آن شهر تردید کند. بااینحال، مأموریتی کاری و جستوجوی عزیزی گمشده او را وادار میکند به نورود بازگردد. اما این سفر ساده نیست — در پشت چهرهی آرام دریا، ناگفتهها و اتفاقهایی در انتظارش است که مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد.
قسمتی از داستان رمان آواز کاکایی ها
سامان صفحهی لپ تاپش را به طرف او چرخاند و تصویری از زن جوان و خوش پوش را مقابلش قرار داد. نوشین حکمت، دختر داریوش حکمت، یکی از شرکای اصلی موسسهی اخوانها و از اعضای مهم و اصلی هیئت مدیره. نفوذ و تاثیری که این زن داره اونقدری هست که رفیع اخوان با وجود جدایی این زن از پسرش بخواد باهاش شراکتش رو ادامه بده. دستهایش را ستون میز کرد و به سمت سامان و لپتاپش خم شد. -یعنی اونقدری هست که بخواد قید زمینهای دشت مروارید رو بزنه؟ سامان صادقانه جواب داد. -این فقط یه ریسکه واقعا نمیدونم چقدر میتونه جواب بده. البته یه گزینه دیگه هم هست. و همزمان خم شد و روی عکس دیگری کلیک کرد. -کیارا اخوان دختر مرحوم بهنام. با اخمهای در هم عقب کشید. -فراموشش کن رو همین نوشین حکمت کار میکنیم. -اشتباه نکن مهبد این دختره گزینهی بدی نیست.
مهبد عصبی توپید. -نمیخوام در موردش دیگه چیزی بشنوم. سامان کوتاه نیامد. -چرا؟ چون دختر بهنامه؟ مهبد لپتاپ را به سمت سامان چرخاند. -چون مهرهی سوختهی رفیعه. کتش را از تکیه گاه صندلیاش برداشت و حین پوشیدن آن گفت: میرم یه سر به اراضی خریداری شده بزنم. دیوار چینی اون زمینها نباید اینقدر طول میکشید. نگاه سامان هنوز روی دخترک سربه هوای توی عکس بود. -بعید نیست موش دوانی اخوانها باشه. مهبد از دفتر کارشان خارج شد و به سمت اتومبیلش رفت. هوای سرد پاییزی و آسمان ابری، نورود را دلگیرتر از همیشه کرده بود. سوار شد و بلافاصله راه افتاد مسیر. اسکله و جادهی ساحلی را در پیش گرفت و حین رانندگی به موجهای نیمه خروشان دریا خیره ماند. چند کاکایی “پا زرد” روی ستونهای چوبی کنار اسکله نشسته بودند و مانند او دریا و خشم سر ریز شدهاش را نظاره میکردند.
این وقت از سال نورود سکوت و خلوتی دلپذیر داشت و ردپای مسافر و گردشگری روی شنهای ساحل به چشم نمیخورد. جادهی ساحلی به خارج از شهر کشیده میشد و به روستاهای حاشیهی دریا میرسید. بعد از عبور از پیچ تندی درست سمت راست جاده وارد یکی از مسیرهای فرعی روستایی شد و با گذر از مسیر خانه و پرچینهای دوطرف آن از ساحل فاصلهها و از ساحل فاصله گرفت. حالا دیگر هر چه پیش میرفت از دریا دور و به کوه نزدیک تر میشد. مسیری که به شهر کوچک پیله دشت میرسید. البته مسیرهای اصلی و کوتاه تری هم بود اما مهبد همیشه این راه را برای رفتن انتخاب میکرد. جاده ای که از کنار خانهی اربابی نفرین شده میگذشت و یاد آور اتفاقات تلخی بود که عمه ماهرخ همه عمرش تلاش کرد آن را فراموش نکند. مهبد با کینه از خانه و پنجرههای تخته شده و قفلهای بزرگ روی درهای آن نگاه گرفت.
فکری مثل خوره ذهنش را درگیر کرده بود و نمیگذاشت از آن خانه به راحتی چشم پوشی کند. بی هوا با خود زمزمه کرد. یه روزی به دستت میارم و جلوی چشم اخوانها آتیشت میزنم. میدانست آن روز نمیتواند چندان دور باشد. عزمی راسخ پشت این فکر بود و مهبد خودش را خوب میشناخت محال بود فکری به سرش بزند و آن را عملی نکند. زمینهای دشت مروارید بر پهنهی کوهپایهای پیله دشت میدرخشیدند … کیارا نگاهش را به چمدان های بزرگ ردیف شده کنار در دوخت و زمزمه کرد. _جایی می خواین برین طلاجون؟! زن عمو تک خنده ای از سر دستپاچگی و استیصال کرد. _ناصر به مناسبت سالگرد ازدواجمون به سفر تفریحی … کوچولو ترتیب داده دو هفته ای نیستیم ، ببینم برای تو که مشکلی نیست؟ و قبل از آنکه جواب او را بشنود، خودش ادامه داد._البته شنیدم به ماموریت کاری بهت خورده این یعنی قرار نیست.






































