دانلود رمان بگذار لیلی بمانم از شیوا نوری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 2414
خلاصه رمان : باز فینفین میکنی! این را با عصبانیت گفتم و شیر آب را محکم بستم. ولی او نهتنها ساکت نشد، بلکه بیتوجه به صدایم، رها و بیپروا بلندتر گریست
قسمتی از داستان رمان بگذار لیلی بمانم
با دیدن حالت صورتم، بی هوا و ناگهانی به آغوشم کشید. روی سرم را بوسید و اجازه داد تاب به حرکت درآید. انگار با این کار میخواست مرا در خلسه ای فرو ببرد که کمی از هراس درونم کاسته شود. کنار گوشم نجوا کرد: –قبل از اینکه با تو آشنا بشم، هیچ چیز مهمی توی زندگیم وجود نداشت. از دست دادن هیچ چیز برام اهمیت نداشت. هیچ تهدیدی باعث ترسم نمیشد. فقط دنبال این بودم که نیما رو گوشه ی زندان ببینم. اما از وقتی تو اومدی، همه چی عوض شده دنیا. تو نقطه ضعف منی. تو همهی وجود منی. حتی یه ذره برام مهم نیست که اون مدارکو از دست دادم. آبروی تو، آبروی منه. تنها چیزی که واسم اهمیت داره تویی. تویی و من نمیذارم کوچک ترین آسیبی بهت برسه. نمیذارم بهت صدمه بزنه. من از دستت نمیدم دنیا. به هیچ قیمتی . بی اختیار میان دلشوره هایی که میرفت و میآمد.
به اساسی ترین مشکل این روزهایم فکر کردم. به این که تا چه حد میشد روی حرف هایش حساب کرد؟ مثلا روی اینکه گفته بود به هیچ قیمتی از دستم نخواهد داد. واقعا به هیچ قیمتی؟ حتی به قیمت گذشته ام؟ به قیمت خالی نبودن صفحه دوم شناسنامه ام؟ به قیمت باکره نبودنم؟ –سرتو بلند کن ببینم! انگار از سکوتم چیز دیگری برداشت کرده بود که به محض بلند کردن سرم گفت: –اگه من جای تو بودم میگفتم برو بابا نخواستیم. عشق و علاقه ات مال خودت. دردسراتم مال خودت. ما رو به خیر و شما رو به سلامت! حرف هایش بوی خجالت میداد. چه میدانست که عمر این عشق، عمر من بود و پایان این عشق، پایان من؟ چه میدانست که نگاه او مهتاب شب من بود و لبخنده هایش تلألوی روز من؟ من حت ِر انوا ی حاضر بودم خودم با پای خودم به مسلخ بروم و بهبهانی ذبحم کند، اما درعوض دست از سر او بردارد .
–ازت دست نمیکشم امید. حتی اگه تاوانش جونم باشه! با جوابی که دادم، یک حس نرم و ملایم از روی صورتش عبور کرد. کلافگی ها و بی قراری هایش را به پرواز درآورد و نگاهش در آرام ترین حالت ممکن، از یک چشم به چشم دیگرم رفت و برگشت. زمزمه وار گفت: –تو دیوونه کردن منو خیلی خوب بلدی! خون داغی که میان رگ هایم روانه شد، تا پشت گوش هایم را سرخ کرد. آنقدری که حتی باد سرد هوا هم نتوانست شرمم را مخفی کند. و امید جوری که انگار از خجالت چهره ام خوشش آمده باشد، لبخند زد و جملهی دیگری به زبان آورد. –یه لحظه هایی واقعا نفسمو میبُری! نگاهش تا روی چتری های فر شده ام، که مهسا با بدبختی یک طرف فیکسشان کرده بود بالا رفت و این بار که به چشمانم رسید، آهسته لب زد: –مثل همین الان. آب دهانش را فرو داد و آرام نگاهش را پایین تر کشاند. به لبانم که رسید، همانجا مکث کرد.
شک نداشتم صدای وحشتناک کوبش قلبم به گوش هایش میرسید. صورتش هر لحظه به صورتم نزدیک تر میشد. به یک وجبی صورتم که رسید، نگاه ملتهب اش یک بار دیگر تا چشمانم بالا آمد . حالم عطشان شده بود! انگار که ماه ها میان برهوت کویر لوت، بدون آب رها شده باشم. انتظار نگاهم را که دید، دستش را پس سرم گذاشت و فاصله ی باقی مانده را کم کرد. داغی نفسش که توی صورتم نشست، پلک هایم کاملا غیر ارادی روی هم رفت و ثانیه ای بعد… تجربه کردم عمیق ترین و شیرین ترین بوسه ای را که تاریخ بشریت به خود دیده بود. مرا میبوسی… عطرت در دهان پرندگان گل میدهد مرا به آغوش میکشی… لهجه ی آفتاب عوض میشود با جادوی عشق بازیت… زندگی در دستان معجزه گرت تاب میخورد ! سرش را که عقب کشید، چشمانم میل باز شدن نداشت. دلم میخواست ساعت ها توی دنیایی که پشت پلک هایم در جریان بود.