دانلود رمان شب سرد از مبینا آهنگر کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، طنز، هیجانی، درام
تعداد صفحات : 439
خلاصه رمان : لیانا برای ثبت تصاویری منحصربهفرد به منطقهای دورافتاده سفر میکند، اما دوربینش چیزی فراتر از طبیعت را شکار میکند. در حاشیهی شهر، شاهد صحنهای میشود که نباید میدید و همین باعث میشود پایش به دنیای مخفی پنج مرد خطرناک باز شود؛ مردانی که با هم اتحاد دارند، و قلب مافیایی مخوف را تشکیل میدهند. لیانا، حالا نهفقط شاهدی ناخواسته، بلکه کلیدی برای رازی پنهان است. با هر قدمی که در این مسیر تاریک برمیدارد، گذشتهی او و یکی از آن پنج مرد در هم گره میخورد… و سرنوشتش برای همیشه تغییر میکند.
قسمتی از داستان رمان شب سرد
و گفت: _بگیر لیانا، لازم میشه! با تعجب به اسلحه ی توی دستش نگاه کردم و گفتم: _ولی… ولی من که بلد نیستم! لبخندی زد و با خونسردی گفت: _یاد میگیری. دستم رو بالا آورد و اسلحه رو به دستم داد و سمت مهراد رفت. مهراد و تهمین نگاهی به اسلحه ی توی دستم انداختن. مهراد نگاهی به لیدا کرد و گفت: _به لیانا بگو چجوریه. _یه بار باهاش کار کنه یادش میاد! ته مین با تعجب به لیدا نگاه کرد و گفت: _یادش میاد؟ و بعد با چشم های متعجب بهم نگاه کرد. شونه ای بالا انداختم و گفتم: _قبلا این چیزارو دوست داشتم! _نمیدونستم بلدی با اسلحه کار کنی. _تو خیلی چیز ها از من نمیدونی. بدون توجه بهش اسلحه رو توی دستم فشار دادم، خیلی سرد بود. شاید تا قبل از دیدن لیدا فکر میکردم یه روز از پیش پسرا میرم، ولی الان با دیدن لیدا و فهمیدن اینکه به پسرا مرطبته، منم فهمیدم سرنوشتم به پسرا گره خورده.
اسلحه رو توی دستم صاف کردم و بهش نگاهی کردم. ضامن اسلحه رو کشیدم. مهراد آروم آروم به سمت ساختمون حرکت کرد و وارد ساختمون شد. ماهم پشت سرش وارد ساختمون شدیم. اسلحه رو جلوم گرفتم و نگاهی به دور و اطراف انداختم. توی این چند وقت چقدر عوض شده بودم که اسلحه دستم میگرفتم! از این به بعد خیلی چیزها قراره تغییر کنه! پس باید بهش عادت کنم. مهراد و هیونگشیک جلوی من حرکت میکردن و تهمین و لیدا هم پشتم بودن. چند قدمی جلو رفتیم ولی هیچ خبری نبود. حتی آدمای چان هم نبودن و این خیلی عجیب بود. صدای قدم هامون توی سکوت ساختمون پخش میشد برای همین خیلی آروم حرکت میکردیم. بعد از وارد شدن به همکف ساختمون، مهراد نیشخندی زد و گفت: _چرا کسی نمیاد پیشواز؟ اصلا کسی تو ساختمون هست؟! بعد از این حرف مهراد، هیونگشیک به اطراف نگاه کرد.
و با دیدن دوربینی که فلش قرمزی میزد لبخند زد. _من بهتون میگم کسی تو ساختمون هست یا نه! لیدا بیا با من بریم یه جا رو پیدا کنیم بتونم از لپتاپ استفاده کنم… _من باهات میام. _نه تهمین تو باید با لیانا بمونی… خنده ی مسخره ای کردم و گفتم: _بهش نیاز ندارم! ببرش… تهمین سمتم برگشت و جوری که انگار میخواست چیزی بگه اما نمیتونست بگه، بهم نگاه کرد. مهراد برای اینکه حواس تهمین رو پرت کنه و نزاره دیگه بحث ادامه پیدا کنه گفت: _هیونگشیک و لیدا و تهمین با هم برید. من حواسم به لیانا هست… لیدا با لبخند شیطنت آمیزی گفت: _مواظب خواهرم باش آقای رئیس! بعد از این حرف لیدا، مهراد دست من رو گرفت و بدون توجه به هیچ چیز دیگه ای من رو به سمت پله ها برد. به پله ها که رسیدیم، مهراد لحنش رو آرومتر کرد و پشتم ایستاد و سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت: _اسلحت رو بگیر جلوت.
نزار هیچ چیز حواست رو پرت کنه… هرکسی رو سر راهت دیدی یک ثانیه برای شناختنش بهش وقت بده؛ بعد از اون ماشه رو بکش! گرمای نفس هاش، بغل گوشم و توی گردنم، حس امنیت بهم میداد. انگار که دیگه اون ترس قبل رو نداشتم و احساس میکردم دوباره برگشتم خونه ی مادر بزرگم؛ امن ترین مکان توی زندگیه من! دست هاش رو، روی شونه هام گذاشت و گفت: _حاضری؟ حتی اگه بخوای تا صبح هم اینجا میمونیم تا دیگه احساس ترس نکنی! به راهروی تاریک و ترسناک مقابلم که روبه طبقه ی بالا میرفت نگاه کردم. دیگه با وجود مهراد احساس ترس نمیکردم. با لحنی آروم اما مصممی گفتم: _من حاضرم. بریم! دست هاش رو از روی شونه هام برداشت و شروع کرد جلوی من راه رفتن که یهو به سمتم برگشت و گفت: _میخوای دستت رو بگیرم؟ _سختت نیست؟ آخه اسلحه و … _نه سختم نیست