دانلود رمان کافه کوچه از فرزانه صفایی فرد کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 573
خلاصه رمان : لیلی، دختری خیالپرداز با ذهنی خلاق و روحی پر از رؤیاست. وقتش را صرف نوشتن از عشقهای افسانهای و قصههای رمزآلودی میکند که از دل احساساتش بیرون میآیند. روزی که برای پیدا کردن کار از خانه بیرون میزند، هیچوقت فکرش را هم نمیکرد که وارد کافهای شود که سرنوشتش را زیر و رو میکند. همهچیز از نوشتهای روی دیوار شروع شد؛ ساده، اما پر رمز و راز: “میانهی تقدیر… حوالی شفق” و از همان لحظه، قصهی تازهای برای لیلی شروع شد…
قسمتی از داستان رمان کافه کوچه
“عمه” در گوش هایم زنگ می زند. ملکه چلغوزستان داشت مادر می شد و این یعنی بیچارگی های من افزون می شدند. مامان خندان نگاهم می کند او دقیقا حرف نگاه مرا می خواند. سه تا گلدان سفالی و شکسته از انباری پیدا کرده بودم و می خواستم چند اثر هنری از آنها خلق کنم. همین که صدای بسته شدن درب خانه بلند می شود و خیالم از نبودن مامان راحت، بساط رنگرزی ام را در حیاط پهن می کنم و خودم را به دنیای رنگ ها می سپارم. یکی آبی یکی نارنجی و یکی هم قرمز. این روزها مامان زیادی خوشحال بود. خب شاید حق داشت چون قرار بود صاحب یک مغز بادام شود. خوده بادام که خیری به ما نرسانده بود و از آنجا که نیم میترا بود، بی شک موجود از این مغز بادام هم از درد بخوری از آن حاصل نمی شد. منتها مامان که چشمش را یک مغز بادام پر کرده و این تحلیل ها رویش اثری نداشت، همچنان در حال ذوق کردن بود.
من اما بلافاصله بعد از شنیدن این خبر و بعد از اینکه ظرف ها را شستم شال و کلاه کرده به دکه ی سر خیابان رفتم و بعد از خریدن روزنامه از همانجا به گشت و گذار در بخش آگهی ها پرداختم. حالا دیگر خیلی خیلی جدی در تلاش بودم که دست خودم را جایی بند کنم مبادا به پرستاری از بادام و مغزش نائل شوم. بعد از آن هم به جستجو در دیوار پرداختم و عاقبت توانستم چهار پنج مورد به درد بخور پیدا کنم. با تمام موارد تماس گرفتم و قرار شد برای فرم پر کردن، حضوری به سراغشان روم. به سه مورد که تقریبا هم مسیر بودند سر زده بودم و می ماند یک مورد دیگر که از اینجا خیلی دور بود و با وجود اراده فوق العاده ام برای یافتن یک شغل تمام وقت، اما حوصله ی سر زدن به آن را نداشتم. مسیرش یکی از بدترین مسیرها به خانه یمان بود و من کمی در درخواست و پر کردن فرم دو دل بودم چون اگر شانس من بود.
دقیقا همان جا استخدام می شدم و دیگر هر روز باید روح میترا و مجید و مغز بادامشان را مستفیض می کردم. در حاشیه ی بیرونی پارک روی لبه ی سکو می نشینم تا کمی جان به پاهایم برگردد. از صبح یک سره دنبال کار دویده و خسته شده بودم. ساعت حدود سه و نیم است و این جا هم خلوت. نگاهی به زمین بازی خالی از فنچ های تو دهانی نخورده می اندازم. آسمان ابری است و صبح هم کمی باریده. خیلی با خودم کلنجار می روم که خانم و با شخصیت باشم اما انگار نمی شود. بی خیال خستگی بلند می شوم و همزمان که چشمم می گردد تا آن تازه رسیده با کوله های روی دوششان زودتر از ِنی دو پسر بچه ی دبستانی من به تاب های خالی نرسند، راه می افتم و میان این جدالی که می خوام تا حدودی هم خانم وار باشد پایم یکبار روی سنگریزه ها پیچ می خورد که به خنده ام می اندازد.
با این حال من زودتر می رسم و روی تاب زنجیر بلند می نشینم و همچین فاتحانه پسرها را که سمت سرسره رفته اند نگاه می کنم که از خودم خجالت می کشم. با این سن و سال خجالت هم دارم اما خب دل است دیگر. خداراشکر این پارک هنوز مکانیزه نشده و تاب هایش پلاستیکی و حفاظ دار نیستند و می توانم به راحتی رویش بنشینم و تاب بخورم. برای اوج گرفتن و رسیدن به جایی که بتوانم آسمان را میان مشتم بگیرم، چندین بار بالا تنه و پاهایم را به نوبت به جلو و عقب می کشانم تا درست توی آسمان ها سیر کنم. می بینم که توجه پسر بچه ها به اوج گرفتنم جلب شده و با وجود اینکه لیلی خانم درو ِن وجودم می گوید خودت را جمع و جور کن اما بی توجه کار خودم را می کنم. با خودم عهد کرده بودم که با اولین حقوقی که نصیبم شد یک تاب برای خانه یمان بخرم هر چند آنها تاب ِشق عا اینطور اوج نمی گرفتند.