خلاصه رمان : او عاشق شد… نه از آن عشقهای ساده و معمولی؛ بلکه عاشق نامزد دوستش! امیر سعی کرد خودش را عقب بکشد… اما وقتی فهمید این نامزدی زوریست، و دوستش قصد شکستن ترنم را دارد، فقط یک راه باقی ماند: نجاتش… حتی اگر بهایش، ورود به جنگی با سنتهای اجدادیاش باشد. امیر، نوهی تاجر بزرگ مراکشی، در دنیایی پر از قانون و رسمهای خشک و سنتی، دلبسته دختری شد که در قاموس آن خاندان، غریبهای بیقانون بود. و حالا… در شب حجلهای که حکم پایان بازی را دارد، شرطی بین او و پدربزرگش بسته شده که میتواند همهچیز را بسازد… یا برای همیشه ویران کند.
قسمتی از داستان رمان ترنم
اما با دیدن بابا پشت در خشک شدم اخم های بابا تو هم بود و گفت–قضیه تجاوز چیه ؟ بابا اومد تو اتاق و درو بست . اینبار دیگه قبل از سام گفتم–مهمونی پریشب که سام منو برد … بیشتر یه پارتی افتضاح بود تا مهمونی …سام خواست چیزی بگه که بابا با دست اشاره کرد بهش هیچی نگه و نگاهم کرد تا ادامه بدم . سریع گفتم–همون موقع که سام با شما حرف زد بعدش سعی کرد به زور منو ببوسه –صبر کن ترنم اینجوری نبود–همین بود … وقتی مقاومت کردم پرتم کردسمت تخت … سرم هنوز کبوده . کمرمم خورد به صندلی .. کبودیش پیداست …بابا با عصبانیت به سام نگاه کرد که و گفت –با دختر من چکار کردی؟ سام گوشیشو پلی کرد و گفت–نه … اینجوری نبود… ترنم هم مست بود … ببینین … خودش سعی کرد منو ببوسه بابا به صفحه گوشی خیره شد و با عصبانیت از این دروغگوئی سام گفتم–من مست نبودم …
این فیلم هم درست قبل از اینکه من برگردم هولت بدم عقب کات میشه …بابا با عصبانیت نگاهش بین ما چرخید و رو من ثابت شد –تو تو این خراب شده چکار میکردی ؟–من نمیدونستم چنین مهمونییه .. سام هم زود مظلومانه گفت–اولش اینجوری نبود … تو نوشیدنی دارو بود همه حالشون بد شد … بهش نگاه کردم و گفتم–من حالم بد نشد . من لب به هیچی نزدم . حتی اون شربتی که تو بهم دادی سام خواست چیزی بگه که بابا بلند و تقریبا داد زد–بس کنین … ترنم برو بیرون باید با سام حرف بزنم … –بابا … اول ما باید صحبت کنیم –برو بیرون ترنم … بعدش نوبت توئه … –نه … من میخوام اول صحبت کنم سام باز قیافه مظلومانه ای گرفت و گفت –من میرم بیروناما قبل از اینکه بره بابا گفت –نه … ترنم برو بیرون…ادامه دارد …. با حرص به بابا و سام نگاه کردم و از اتاق رفتم بیرون . تمام وجودم از عصبانیت میلرزید …
من مجرم نبودم … من حتی بخاطر بابا کلی تحمل کرده بودم . اما با من مثل یه مجرم برخورد کرد … اولین بار بود ازش خواستم به حرفم گوش بده …اما اینجوری برخورد کرد بابا درو بست و پشت در ایستادم . صداشون نمی اومد … غرورم اجازه نمیداد گوش وایسم … سام یه عوضی دروغگو بود … بابا باید به حرف من گوش میداد نه اون …نمیدونم چند دقیقه گذشت … اما انگار یه عمر بود … صدای سام نا مفهوم میومد … اما صدای بابا نمی اومد… در باز شد و سام با نیش باز اومد بیرون پوزخندی به من زد و گفت –نو بت توئه …اینو گفت و به سمت پذیرائی رفت با حرص وارد شدم . بابا با اخم رو تخت نشسته بود و گفت–چرا با من این کارو میکنی ترنم ؟ تو زندگی چیزی کم برات گذاشتم ؟ کارگاه ؟ نمایشگاه ؟ احترام … آرامش … پول … تو چی تو زندگی کم داشتی که بخوای عقده ای بشی؟–چی میگین بابا عقده چیه ؟
–سام حستو بهم گفت … گفت چی راجب منو الهام فکر میکنی … باورم نمیشه حست چنین چیزیه … هرچند اگه زودتر هم میفهمیدم باز با الهام ازدواج میکردم … اما حداقل تورو اینجا نگه نمیداشتم که بخواد عقده هات بیشترشه اصلا نمیفهمیدم بابا چی میگه . نفسم بالا نمی اومد . کلافه و عصبی تقریبا داد زدم–سام یه دوغگو عوضیه … من هیچ حرف خصوصی باهاش نزدم … از صبح هم میخوام بهتون بگم بهش جواب منفی دادم … اما فکر کردم شما میدونین…بابا بلند شد و گفت–بسه ترنم … بسه … اصلا باورم نمیشه به من نگفتی چنین مهمانی رفتی … مست کردی و هزار غلط دیگه … حتما تربیت من مشکل داشت–من هیچی اونجا نخردم … مست نکردم … زود هم اومدم خونه … اصلا خبر نداشتم چنین مهمانیه … من هیچ عقده ای نسبت به شما و …بابا پرید وسط حرفم–بیا پائین … فردا صیغه میکنین …
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " آیرل رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.