دانلود رمان هیوا از پریسا غفاری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات : 558
خلاصه رمان : این رمان شامل دو داستان درهمتنیده است که در بستری عاشقانه، معمایی و خانوادگی روایت میشوند. در بخش نخست، هیوا، دختر جوانیست که پس از مرگ پدر و مادرش، با وصیتنامهای روبهرو میشود که مسیر زندگیاش را تغییر میدهد. طبق وصیتنامه، اگر با یکی از بستگان ازدواج نکند، سهم قابل توجه ارثیهای که برایش مانده، وقف خواهد شد. دایی هیوا تصمیم دارد او را به اجبار با پسرش سیاوش ازدواج دهد. در تلاش برای فرار از این سرنوشت، هیوا به شرکتی پناه میبرد که توسط فرزام فاتح اداره میشود. اما خیلی زود درمییابد که آشنایی او با فرزام اتفاقی نبوده. فرزام، که در واقع پسرخالهی هیواست، با انگیزهای پنهان به او نزدیک شده و حالا، با برملا شدن رازها، هیوا خود را در مسیری میبیند که گریزی از آن نیست. او تصمیم به فرار میگیرد، اما فرزام پیدایش میکند و برخلاف میلش، عقدی اجباری بینشان بسته میشود. در همین نقطه است که داستان، شوک اصلیاش را رو میکند و فصل تازهای از تنش، راز و تصمیمهای سرنوشتساز آغاز میشود…
قسمتی از داستان رمان هیوا
ولم کنید لعنتیا!.. ولم کنید… نمی خوام ….بابا کمکم کن……..نه و با فریاد خودم از خواب پریدم….. بدنم می لرزید طوریکه احساس می کردم تخت در حال لرزشه خواستم بلندشم و آب خنکی بنوشم که چراغ اتاقم روشن شد و من وحشت زده تر به گوشه تختم چسبیدم… بیا این آبو بخور..کابوس دیدی دوباره مثل هربار که از خواب بلند میشدم اینبار هم مغزم چند ثانیه اول هنوز لود نشده بود و نمی فهمیدم چی به چیه منم فرزام یادت اومد؟ لحن خاص او که انگار با روحیات من کاملا آشنا شده بود، لبخند ناخواد گاهی را کنج لبم نشوند ولی بالاخره یادم افتاد که … اینجا چیکار میکنی؟ درو چه جوری باز کردی؟ نکنه کلید داری؟ بی حوصله لیوان آبو روی لبم گذاشت و گفت: اول اینو بخور بعدا حرف میزنیم… با عجله چند جرعه نوشیدم و منتظر بهش چشم دوختم. انتظار نداشتی که با اون حال درب و داغونت و با اون گفتم که حالم خوبه! اصلا ساعت چنده؟
ساعت سه نیمه شبه خونت ولت کنم به امون خدا وای چرا مثل خرس شدم من؟ اصلا یادم نمیاد کی و کجا خوابم برده…
نمیدونم کی خوابت برده ولی وقتی برات شام آوردم دیدم جلوی تلوزیون خوابت برده…. -پس اینجا رو تختم…… معلوم بود دیگه احتیاج به گفتن نبود از اینکه برام شام آوردی و نگران حالم بودی ممنون ….. ولی قرارمون این نبود که کلید خونه منو داشته ..قرار بود منو به حال خودم بذاری… بس کن هیوا فرض کن من نمیتونم به این قرار بچه گونه عمل کنم…. بهتر نیست این لجبازی بچه گونه تو بذاری کنار!؟ بچه گونه؟!! واقعا اینطور فکر میکنی؟ فکر میکنی من یه دختر شونزده ساله لوسم که داره با لجبازی ، عشق میخره متوجه نیستی که سراسر وجودم پر از حس حقارت و تنفره متوجه نیستی ؟؟ فکر می کنی دلم پسر بیرحم نمی خواد یه زندگی عاشقانه سعادتمند داشته باشم.
اونم کنار مردی مثل تو که میتونه آرزوی هر دختری باشه! متوجه نیستی که درونم داغونه داغونه از اینکه مثل عروسک بازی داده شده؟ متوجه نیستی غرورم له شده به واسطه طعنه ها و تهمت هایی که شنیدم به خاطر سیلی هایی که خوردم از کی؟ از دایی زیر مادربزرگ.. از خاله م زیر نگاه پر از کیف و شعف داییم و پسر داییم متوجه نیستی نمی تونم بهت اعتماد کنم نمی تونم تو آغوشت جا بگیرم و احساس امنیت کنم متوجه نیستی نمی تونم نقش عروس خوشبختی رو بازی کنم که حتی بله خودشم نشنید ولی عاقد ترجیح داد بشنوه متوجه نیستی که نمی تونم عروس مردی باشم که مادرش هنوز منو گدای آویزون ضریح پسرش می دونه نه جگر گوشه تنها خواهر مرحومش! متوجه نیستی مثل قصه ها نمی تونم در مقابل این همه ظلمی که بهم میشه صبورانه و خانمانه برخورد کنم تا شاید ورق برگرده.
و همه از کرده خودشون پشیمون بشن متوجه نیستی دلم میخواست منم عاشق بشم و ازدواج کنم؟ نمی بینی که سلولای بدنم چندساله خالی از محبت شده و تشنه محبته…متوجه نیستی که منم دلم می خواست بطلبم و طلبیده بشم… متوجه نیستی نمی تونم و نمی خوام به فامیلی وصل باشم که تنها دارایی های منو پدرم و غرورم را به باد ریشخند و تمسخر میگیرند نمیخوام نه. نمی خوام …می خوام تو تنهایی خودم زندگی کنم میخوام فرصت تصمیم گیری به خودم بدم …می خوام زندگی کنم بدون سایه یه مرد تحمیلی یه زندگی تحمیلی حتی با وجود اینکه خیلی پرزرق و برقه می خوام فرصت عاشق شدن داشته باشم میخوام سر سفره عقد بگم با اجازه پدر مادری که نیستن ولی حضور دارن بله… می خوام دادبزنم بله … می خوام سلول به سلولم خواهان مرد زندگیم باشه…