دانلود رمان اسطوره از پگاه کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1819
خلاصه رمان : شاداب با همهی رویاهاش زیر سایهی مشکلات مالی بزرگ شده. دانشجوی پرتلاش مهندسی عمرانِ دانشگاه تهرانه، اما هر شب با دغدغهی اجاره خونه و پول داروهای مادرش میخوابه. برای تأمین هزینهها، دنبال یه کار میگرده… تا اینکه تبسم، دوستش، اونو به یه شرکت تبلیغاتی معرفی میکنه. جایی که رئیسش، همون مردیه که سالها پیش ناخواسته قلب شاداب رو دزدیده بود. دیاکو… حالا شاداب بهعنوان منشی وارد دنیای مردی میشه که حتی اسمش هم براش مثل خاطرهست. اما آیا این فقط یه شغل نیمهوقته؟ یا شروع قصهای که سالها منتظرش بود؟
قسمتی از داستان رمان اسطوره
درد شدیدی که در نگاهش بود، مثل خنجر تیزی در چشمم فرو رفت. من سکوت کردم و او عقبگرد کرد و مثل یک روح آرام و بیصدا از اتاق بیرون رفت. طوری که انگار هرگز نبوده. شاداب: در را که بستم. اجازه دادم اشکم سرازیر شود. خوشبختانه از سالن دور بودم و کسی به این سمت دید نداشت. کمی آن طرف تر روی زانوهایم نشستم و به دیوار تکیه دادم. دانیار رسما مرا نابود کرده بود. دلم می خواست حرف هایش را به حساب بی رحمی و یا عصبانیتش بگذارم، اما نمی شد. نگاه سرد و تلخش با آن صدای سردتر و بی احساسش واقعی واقعی بود. آن قدر که مطمئن بودم تا آن روز هیچ کس به اندازه دانیار این طور صادقانه و صریح با من صحبت نکرده بود. از خودم بدم می آمد. از این همه ضعفی که در برابر دیاکو داشتم و همه فهمیده بودند الا خودش و یا شاید هم می دانست و خودش را به نفهمیدن می زد.
حق هم داشت. من کجا و او کجا؟ در برابر دختران خوش پوش و زیبا و خوش سر و زبان دور و برش من با این ظاهر ساده و همیشه دست پاچه اصلا به چشم نمی آمدم. اصلا شاید کسر شانش هم بودم وقتی کنارش می نشستم یا راه می رفتم. شاید! اشکم را با پشت دستم پاک کردم. دست به دیوار گرفتم و برخاستم. عذابی که می کشیدم قابل وصف نبود. قلبم از تصور حس ساده و شاید از سر ترحم دیاکو درد گرفته بود. کتفم هم درد می کرد از سنگینی این غصه وحشتناک. دلم می خواست از آن خانه بروم و به آغوش مادرم پناه ببرم. تنها جایی که کمی از این همه حس بد کم می کرد. چند بار خیسی زیرچشمم را پاک کردم و با وجودی که هنوز بغض داشتم به سالن برگشتم. بلافاصله نگاه نگران دیاکو روی من میخ شد یا شاید هم نگران نبود. باز هم تصورات احمقانه! نزدیکم آمد.
باز هم به شکل کاملا احمقانه ای نفسم بند رفت و ضربانم اوج گرفت. – شاداب خوبی؟ هر راهی که بلد بودم برای دوباره سرازیر نشدن اشکم به کار گرفتم. از نگاه کردن به دور دست ها گرفته، تا نفس عمیق کشیدن و نیشگون گرفتن از رانم. – بله. اگه اجازه بدین ما بریم. خواستم به سمت تبسم و شادی بروم اما با دست راهم را بست. – وایسا ببینم. چرا چشمات انقدر قرمزه؟ گریه کردی؟ دانیار حرفی زده؟ اخمی که در صورتش نشسته بود نگرانم کرد. با این همه دردسری که برایش درست کرده بودم دیگر طاقت دیدن دعوایش با دانیار را نداشتم. سریع گفتم: – نه. من گریه نکردم. فقط فکر می کنم فشارم افتاده. شاید به خاطر گرماست. چشمانش را تنگ کرد گرما؟ سه تا اسپیلت روشنه دختر خوب! چطور باید از دستش فرار می کردم؟ – آره، ولی من گرممه. خب این همه لباس تنمه گرمم میشه دیگه.
سرزنشگرانه گفت: – شاداب! این شاداب گفتنش را با این حالت خاص تلفظش تاب نیاوردم. توی چشمش نگاه کردم و گفتم: – میشه اجازه بدین برم؟ مامانم نگران میشه. ابروهایش را بالا انداخت و گفت: – ساعت هنوز هفت نشده. وای! وای! مستاصل به تبسم و شادی نگاه کردم. تبسم که مودب و متین نشسته بود و با افشین حرف می زد. شادی هم سرش را با میوه خوردن گرم کرده بود. – به من بگو چی شده وگرنه همین الان، وسط همین جمع میرم سراغ دانیار. هیچ کس حق نداره به مهمون خونه من توهین کنه یا برنجوندش. ملتمسانه گفتم: – به خدا نه توهین کرده، نه رنجونده. هدف من جشن گرفتن واسه ایشون بود. خب وقتی نمی خوان شرکت کنن دیگه اینجا موندنم بی معنیه. دستش را انداخت و سرش را به علامت افسوس تکان داد. دوباره نگاهم را به دور دست دوختم و گفتم: – شیرینی و میوه و سالاد آماده ست.