دانلود رمان بال های زخمی از حانیا بصیری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 518
خلاصه رمان : دلیل اصلی به خانه برگشتنم مرض نسخی بود که گریبان گیرم شده بود، تک تک سلول های بدنم به آن مواد سفید احتیاج داشتند و طاقت صبر کردن برایم نمانده بود. به خانه برگشتم و سریعا به سمت اتاق رفتم دستم را پشت تابلو بردم و بسته را بیرون آوردم، مقدار کمی داخلش باقی مانده بود باید فکری به حال این اوضاع میکردم. از صدقه سری مامان و آن سمیه خبرچین کل خانه ام پاکسازی شده بود. هرچیزی که پنهان کرده بودم را دور ریخته بودند. روی صندلی پشت میز آرایش نشستم. شماره ای گرفتم و گوشی را روی گوشم گذاشتم – الو؟ صدای شل و کشیده اش درون تلفن پیچید.
قسمتی از داستان رمان بال های زخمی
خنده ای گوشه لبم نشست، همیشه بعد از اینکه جنس را تحویل میداد این را میگفت. عوضیِ مُعتقد! – یه دو تومن بیشتر توشه که بیخیال، سگ خور. از جایم بلند شدم و راه افتادم، صدایش بلند شد – قربون دستت. بازم بیا این طرفا پر پری خانم. با سرعت سوار ماشینم شدم و آنجا را ترک کردم. خودم را به بیمارستان رساندم و قبل از پیاده شدن بسته را از کیفم بیرون آوردم، پسره ی احمق واقعا جنس را درون صابون جاسازی کرده بود! در داشبورد را باز کردم و بسته را داخلش گذاشتم. پیاده شدم و به سمت بیمارستان رفتم. پشت در اتاق ایستادم و نفس عمیق کشیدم. به خودم مشکوک بودم و استرس داشتم. آخرین بحثمان با دکتر راجع به اعتیادم بود حالا اگر میفهمید قبل از آمدن پیش ساقی مواد بودم و بیشتر از یک ساعت از مصرفم نمیگذرد چه عکس العملی نشان میداد؟
همینکه خواستم در اتاق را بزنم ناگهان زنی سراسیمه طعنه محکمی به من زد و زودتر از من در را باز کرد و وارد اتاق شد! با اخم دستم را روی شانه ام گذاشتم و نگاهش کردم اما وقتی چشمم به احوالاتش افتاد اخم هایم محو شد – آقای دکتر… شوهرم، دستم به دامنت کمک. زن میانسال بود. لباس بافت قهوه ای معمولی به تن داشت و شال یشمیاش از روی سرش پایین افتاده بود. با اضطراب و وحشت به گونه اش چنگ انداخت و التماس کرد – دکتر خواهش میکنم بیاید بالای سرش. دکتر که تا آن لحظه در سکوت پشت میز مشغول نوشتن بود، سرش را بالا آورد. نگاه نافذش را به زن دوخت و با آرامشی عجیب از جایش برخاست – بهم بگو کجاست؟ زن به سختی کلمات را بین گریه هایش ادا کرد: – توی اورژانسه… عجله کنید! زن جلوتر دوید و دکتر با گام هایی سریع او را دنبال کرد. قدم های من هم ناخواسته به سمت اورژانس کشیده شد.
زن به سمت یکی از تخت ها رفت و – اینه شوهرم… پرده سفیدی جلوی تخت بود و فقط پاهای ترک خورده و بیجان مرد را میتوانستم ببینم. با صدایی لرزان و پر از وحشت گفت: – توروخدا نجاتش بده آقای دکتر… دکتر مقابل تخت ایستاد و نگاهش روی صورت بیمار خیره ماند. هیچکس کاری نمیکرد، پرستارها بیتفاوت رد میشدند و گاهی هم نگاهی ترحم برانگیز به زن می انداختند. زن شیون کرد: – دکتر، خواهش میکنم، یه کاری بکنید… دکتر سرش را کمی پایین آورد. صدایش آرام اما محکم بود: – خانم… متأسفانه… قبل از اینکه حرفش تمام شود، زن مثل اسپند روی آتش به زمین پا کوبید: – یه کاری کن، توروخدا یه کاری کن من برگردم خونه جواب بچه هامو چی بدم؟ پرستاری جلو آمد و سعی کرد زن را آرام کند: – خانم، لطفا.ً.. شوهرتون قبل از رسیدن به بیمارستان ایست قلبی کرده… زن با خشم پرستار را پس زد و به سمت دکتر رفت.
یقه روپوش سفیدش را گرفت و فریاد زد: – مگه دکتر نیستی؟ نجاتش بده! باید شوهرمو نجات بدی. دکتر لحظه ای مکث کرد. هیچ اثری از خشم یا عصبانیت در چهره اش نبود. پرستار نزدیک زن شد تا از دکتر جدایش کند –اگه آروم نباشید مجبور میشم زنگ بزنم به انتظامات… دکتر با بالا بردن دستش مانع دخالت پرستار شد. زن با صدای بلند گریه کرد و دستش از روی لباس دکتر شل شد و آرام پایین رفت و روی زمین نشست. دکتر با صدایی آرام رو به پرستار که زن جوانی بود گفت: – یه لیوان آب بیار براش لطفا. – چشم آقای دکتر. زن دست هایش را روی صورتش گذاشت: – بهش گفته بودم… گفته بودم نکش! خیره به زمین اشک ریخت و خودش را سرزنش کرد – لعنت به من، باید هرطور شده ترکش میدادم باید جلوشو میگرفتم. پرده را کنار زدند. وحشت زده به چهره کبود شده مرد لاغرِ خوابیده روی تخت نگاه کردم.