دانلود رمان اوراکل از هما پور اصفهانی کامل رایگان
ژانر رمان : معمایی، عاشقانه، دلهره آور
تعداد صفحات : 1116
خلاصه رمان : سکوت سنگین شب، اتاق را در دل تاریکی بلعیده بود. نه نوری از چراغی سوسو میزد و نه پردههای تیره و قطور مجال عبور روشنایی کوچه را میدادند. طبق روال همیشگی، لحاف ضخیم را کنار زده بود و با کمک قرص خواب، در خوابی نیمهعمیق فرو رفته بود؛ خوابی که او را از هیاهوی دنیا جدا کرده بود. هنوز زمان زیادی نگذشته بود؛ شاید تنها یک ساعت.
قسمتی از داستان رمان اوراکل
مارال می خواست بگوید اما نمی توانست. می ترسید یک دفعه ای حسین بیاید و آبروی جفتشان برود ولی این قدر مسخ نگاه مهراد بود که دیگر نمی توانست حتی درست فکر کند. مهراد کمی دیگر سرش را پایین آورد و گفت نمیگی نه؟ باشه! پس هر چه پیش آید خوش آید. این قدر به مارال نزدیک شده بود که مارال بی اراده چشمانش را بست. دیگر چیزی نمانده مهراد او را ببوسد که صدای فریاد حسین از داخل حیاط بلند شد .مارال!! چی شد پس جوجه ها؟ این آتیش خاکستر شد. مهراد خودش را کنار کشید و چشمان مارال هم باز شد. هر دو سریع از هم فاصله گرفتند و مهراد زیر لبی غرید! بر خر مگس معرکه لعنت مارال با شرم لبخندی زد و از کنار مهراد رد شد و خواست سینی جوجه ها را بردارد که در یک لحظه مهراد بازویش را چسبید و گفت من اینو می برم مارال تو برو چیز کن. مارال متعجب به مهراد نگاه کرد و گفت برم چیز کنم؟
مهراد نفس عمیقی کشید. خودش هم نمی فهمید این حالت های خودش را. بار اول بود که تجربه شان می کرد. اشاره ای به موهایش کرد و گفت برو موهاتو ببند بعد بیا. مارال دستش به سمت موهایش رفت و مهراد دیگر نماند که بخواهد جواب نگاه کنجکاو مارال را بدهد. سینی را برداشت و سریع از آشپزخانه دور شد. مارال موهایش را نوازش کرد و زیر لبی گفت یه روزی می گفت غیرتی روی دوست دختراش نداره. من براش چیم که روم غیرت داره؟ لبخندش عمیق تر شد و دوان دوان سراغ پله ها رفت تا به اتاقش برود و موهایش را ببندد. مهراد از او خواسته بود و او داشت به این نتیجه می رسید که نه گفتن به مهراد را دیگر بلد نیست مهراد و حسین مشغول چرخاندن سیخ ها روی باربکیو بودند که مارال آمد. موهایش را ساده پشت سرش بسته و لباسش را هم عوض کرده بود. بلوز و شلوار راحتی و پوشیده ای تن کرده بود و لبخند روی لبش بود.
مهراد با دیدن او لبخندی زد و گفت سردت می شه یه چیزی بپوش. مارال به پتو مسافرتی توی دستش اشاره کرد و گفت می اندازمش رو شونه م. خوبه حسین هم نگاهش کرد و گفت همه مون باید یاد بگیریم یه جوری لباس بپوشیم که هر وقت یه خبری شد سه سوت بتونیم در بریم مهراد بیخیال جوجه ها نزدیک مارال آمد. کنارش لب ایوان نشست و گفت دیگه خسته شدیم! بسه این همه تعقیب و گریز. امیدوارم این بار رفتن تو به تهران یه نتیجه مثبتی داشته باشه. مارال همین طور که با انگشتان دستش بازی می کرد زمزمه وار طوری که فقط مهراد بشنود گفت اگه نداشته باشه چی؟ مهراد دستش را پیش آورد. دست مارال را گرفت و همین طور که با انگشتان کشیده دست او بازی می کرد گفت باید برم از ایران. راه دیگه ای باقی نمی مونه – مارال لبش را گزید که چیزی نگوید.
همان طور سر به زیر به انگشتان دستش میان دستان بزرگ مهراد خیره شد و صدای مهراد را شنید این قدر لباتو گاز نگیر دختر! جلوی حسین زشته. مارال نگاهش کرد و با لبخند گفت نمی گی گاز نگیر دردست می آدا! می گی جلوی حسین زشته. کجاش زشته آخه؟ بپرسم از خودش ببینیم زشت می دونه این کارو یا نه مهراد محکم دست مارال رو فشار داد و گفت جرئتشو داری که بپرسی؟ مارال با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت بپرسم چی می شه؟ مهراد نفسش را فوت کرد و کمی سرش را کشید سمت سر مارال و پچ پچ گونه گفت نمی دونم! ولی چیزی که مال منه باید مال من بمونه. مارال چشمانش را گرد کرد و گفت ما توئه؟! مهراد لبخندی زد و گفت تازه فهمیدی؟ خیلی خنگی دختره. مارال حس می کرد کیلو کیلو قند در دلش آب می کنند. با این حال این قدر ساده و راحت هم نمی خواست جلوی مهراد کم بیاورد.