دانلود رمان شکلات تلخ از هما پور اصفهانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : 1475
خلاصه رمان : اردلان فانی که در پایان پرهیجان رمان «سیگار شکلاتی» گمان میرفت کشته شده، در «شکلات تلخ» با واقعیتی تکاندهنده بازمیگردد: او زنده است. اردلان حالا با هویتی جعلی، در باندی خطرناک نفوذ کرده و مأموریتی سری در پیش دارد، براندازی از درون. اما ورق زمانی برمیگردد که در یکی از مأموریتها، دختری به نام فریال راز هویت او را کشف میکند. سیستم به او مأموریت میدهد تا فریال را از سر راه بردارد… اما اردلان، میان وفاداری و احساس، تصمیمی میگیرد که همهچیز را تغییر میدهد. «شکلات تلخ» دنبالهایست نفسگیر بر داستان پرفروش «سیگار شکلاتی»؛ پر از تعلیق، هویتهای پنهان، و عشقی که در دل تاریکی شکوفا میشود.
قسمتی از داستان رمان شکلات تلخ
همراه کیانوش راه افتادم. صدای کژال را از پشت سرم شنیدم: – سلام جناب سرگرد… کیانوش همان طور با اخم های در هم سری برایش تکان داد و گفت: – سلام. فریال رو بگیرین، تعادل نداره ممکنه بیفته. کژال هم خبرداشت کیانوش پلیس است؟ حتما اردلان به او گفته بود. اینها همه با هم بودند. پشت هم بودند. اصلا مگر مهم بود؟ آن لحظه فقط این مهم بود که اردلان من سالم از اتاق عمل بیرون بیاید. به کمک کژال سوار آسانسور شدم. اتاق عمل طبقه سوم بود. با هر زوری بود خودم را تا پشت در اتاق رساندم و روی نیمکتها ولو شدم. برعکس اتاق عمل هایی که توی فیلم ها دیده بودم این اتاق عمل فقط مخصوص یک نفر و یک عمل نبود. تابلویی پشت در اتاق نصب بود و وضعیت بیمارانی که داخل اتاق در حال جراحی بودند
لحظه به لحظه رویش ثبت می شد. سالن انتظار هم به شدت شلوغ بود و همه با اضطراب منتظر بیمارانشان بودند. کژال هم کنارم نشست، سرم را به شانه اش تکیه دادم. دستم را فشرد و گفت: – می خوای بگم یه سرم بهت بزنن؟ فشارت افتاده! یخ کردی. بی صدا اشک می ریختم. نمی خواستم. هیچ چیز نمی خواستم. نمی خواستم از آنجا تکان بخورم. گوشی کیانوش زنگ خورد و او از ما فاصله گرفت. فقط صدایش را شنیدم که گفت: – سلام قربان. یعنی مأموریتشان را انجام داده بودند؟ یعنی همه چیز ختم به خیر شده بود؟ همه چیز جزاردلان من؟ وای اگر شهراد میفهمید! وای اگر ارسلان میفهمید! وای اگر سارا باز هق هقم بلند شد و آهسته نالیدم: – خدایا اگه چیزیش بشه من جواب بقیه رو چه جوری بدم؟
اصلا… اصلا گور بابای بقیه! خودم چه خاکی تو سرم کنم؟ کژال دستی روی سرم کشید و گفت: – به جای این بی تابیها بشین براش دعا کن! آقای فانی قوی تر از این حرفا هستن که با یه تیر بلایی سرشون بیاد. مطمئن باش خطر رفع میشه. الانم لجبازی نکن بیا بریم یه سرم بزن. برات لازمه؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم: – نمی خوام! هیچی نمیخوام. همین که کیانوش برگشت، سرم را از شانه کژال بالا آوردم و با چشم های اشکی نگاهش کردم و گفتم: – از کی اون توئه؟ نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: – تقریبا دو ساعته وای خدایا! دو ساعت بود که اردلان من داشت بین مرگ و زندگی دست و پا میزد. چه قدر دیر به من خبر داده بود؛ الکی نبود که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و آرام و قرار نداشتم.
آب دهانم را قورت دادم و زور زدم تا اشکها را پس بزنم و بتوانم حرف بزنم. – تیر به کجاش خورده کیانوش؟ خودش را روی تک صندلی خالی کنارم رها کرد و گفت: – دقیقا نمیدونم. وسط سینه ش بود. من دکتر نیستم که نظر بدم، اما به نظرم به قلبش نخورده بود. پایین تر و اینورتر بود. صورتم را بین دستانم پوشاندم و زیر لب ورد گرفتم: – خدایا جون منو بگیر ولی اردلان چیزیش نشه. خدايا التماست می کنم! اگه بلایی سرش بیاد من دووم نمی آرم. خدایا خواهش می کنم! خدا جون داشتم توی دلم به این فکر می کردم که اگر بلایی سرش بیاید این بار همه دوستانش باید برای مرگ واقعی اش عزاداری کنند و از این فکر مو به تنم راست میشد. آنها چه طور توانسته بودند یک بار از دست دادن او را طاقت بیاورند؟