دانلود رمان سیگار شکلاتی از هما پوراصفهانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : 701
خلاصه رمان : سیگار شکلاتی قصهی مردیست خسته، شکسته، تنها… اما هنوز ایستاده. مردی که تمام زخمهایش را به ریسمانی بدل کرده، تا شاید نجاتبخشِ کسی باشد که دارد در همان تاریکیای غرق میشود که او یک روز در آن دستوپا زده. او نه فرشته است و نه قهرمان، فقط آدمیست که نخواست دردش بیفایده بماند؛ خواست چراغی شود برای دیگران، حتی اگر خودش در این راه خاموش شود…
قسمتی از داستان رمان سیگار شکلاتی
با دقت به نقطه وسط سیبل خیره شده بود، بدنش را تقریبا چهل و پنج درجه به سمت چپ چرخاند. دست چپش را داخل جیب شلوار گرم کن مشکی رنگش فرو کرده و با دست راست سعی در نشانه گیری و تنظیم مگسک نوک اسلحه بر روی سیبل مقابلش داشت. تمام ذهنش روی هدفش متمرکز بود و بعد از چند ثانیه که نشانه اش را تنظیم کرد با بند ابتدایی انگشت اشاره دست راست ماشه را کشید. اسلحه لگد زد و گلوله پنج میلیمتری شلیک شد. در کمتر از چند ثانیه دوباره روی هدفش متمرکز شد و باز ماشه را کشید. شلیک سوم، چهارم، پنجم و ششم تا وقتی که خشاب اسلحه خالی شد. بی توجه به سیبل مشغول تعویض خشاب شد. با کشیده شدن گوشی ایمنی که روی گوش هایش بود به سمت راست چرخید
و اسلحه خالی را روی پایه مخصوصش رها کرد. با دیدن امید مسئول میدان با سر اشاره کرد چیه؟ امید همینطور که نگاهش روی سیبل شهراد بود گفت: – یه نگاه بنداز! سه تا توی نقطه شماره ده، دو تا نه، یه دونه روی خط بین نه و هشت! مشغول جمع کردن اسلحه اش بود که امید را از دور دید. مشغول سر و کله زدن با صاحب باشگاه تیر اندازی، آقای نبوی بود. امروز هم خبری از کیس مورد نظرش نشده بود. تصمیم داشت هر چه سریع تر از آنجا برود واقعا حوصله اصرارهای بدون توقف امید را نداشت. کیف مخصوص حمل اسلحه اش را که شبیه سامسونت بود برداشت. سریع اسلحه و خشاب های را داخل کیف جا ساز کرد، در کیف را محکم بست و بعد از برداشتن در باشگاه بیرون زد. ظهر تابستان بود و هوا بس ناجوانمردانه گرم!
نفسش را بیرون فرستاد و راهش را به سمت راست کج کرد که به پارکینگ منتهی می شد. خورشید وسط آسمان خودش را با قدرت تمام به رخ می کشید. باز هم صدای وز وزهای امید در ذهنش پیچید. واقعا نمی دانست این خواهش ها و اصرارهای امید را کجای دلش جا بدهد! حیف که مجبور بود در آن باشگاه بماند، وگرنه یک لحظه هم تعلل نمی کرد و محل تمرینش را تغییر میداد. با شنیدن صدای زنگ اس ام اس موبایلش همینطور که به سمت موتورش می رفت، گوشی اش را از جیبش بیرون کشید. شهراد پوزخند زد، از لب تخت بلند شد. دستمالی که مخصوص پاک کردن دستاش بود رو از توی کیفش بیرون کشید و انگشتای بلند اما پینه بسته اش رو یکی یکی روی دستمال کشید، بعد کف دستش و بعد هم کل دستش رو با وسواس پاک
کرد … بعد از کارش فقط دوست داشت دوش بگیره … باید تا رسیدن به خونه صبر می کرد. کمربند شلوارش رو که روی صندلی کنار تخت امید بود، برداشت و توی بندینه های شلوارش یکی یکی و با صبر فرو کرد … از گوشه چشم نگاش افتاد به امید. ریلکس ترین مشتریش لخت مادر زاد روی شکم افتاده بود روی تخت و قرمزی بدنش نشون می داد که هنوز درد ضربه ها توی بدنش هست. اما این کارش بود. براش اهمیتی نداشت که مشتری ها درد می کشن یا نه، اصلا هم مهم نبود دردش براشون همراه لذته یا نه! خودشون می خواستن، پس مسلما دوست داشتن …. به شهراد چه؟ … کمربندش رو کشید و شکمش رو داد تو و سگک کمربند رو بست … صدای امید بلند شد، نصف صورتش روی بالش بود و حرفاش نصفه نیمه توی دل بالش فرو می رفت.