دانلود رمان گیسو کمند از نگین حبیبی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 425
خلاصه رمان : اومدمو مامان مُرد…بغضم گرفت…دستم که توی دست بابا بود فشرده شد…تا حالا اینکارو نکرده بود…نگاهش کردم که دیدم خم شده…نه…از روی محبت نبوده که دستمو فشرده..نگرانش شدم…آروم گفتم: –با… هنوز به “با“دوم نرسیده بودم که پخش زمین شد!!!با وحشت سرجام خشک شدم…چی شد؟مردم جمع شدن…بی اختیار اشکام روی گونه هاش تپلم می ریخت …نشستم و صداش زدم…جوابی نداد…چشماش باز بودو حرفی نمیزد…آخه چی شده بود؟
قسمتی از داستان رمان گیسو کمند
گذاشته بودم روی سرم…پرستاری رفت سمت پذیرش و گفت: –موبایلشو پیدا کردیم…بیا به یکی زنگ بزن. بعدشم برگشت طرف من…زانو زد جلومو لبخند مهربونی زد و گفت: –گریه نکن عزیزم…بابا خوب میشه… اما کارم باز گریه بود…پرستار لبخند تلخی زد و دستمو گرفت و ب ُرد توی حیاط بیمارستان…روی یه نیمکت نشوندم و گفت: –گریه نکن ت ُپ ُلی…. نگاهش کردمو با گریه گفتم: –بابام؟ دوباره یه لبخند تلخ…آخه چرا اینجوری لبخند میزنن؟پرستار دستی به موهای لخت و کوتاه مصریم کشید و گفت: –مامانت کجاست؟ –بابا میگه زیر خاکته…میگه من وقتی اومدم اون رفت… پرستار لبشو گزید و زیرلب گفت: –دختره بیچاره… –خانوم؟بابام چی شده؟ لبخندی زد و گفت: –بابات… یدفعه صدای داد و بیدادی پشت سر پرستار اومد که هرلحظه نزدیک تر میشد: –آخر داداشمو به کشتن داد!اول زن داداشمو!
حالا داداشمو کشت! پرستار کنار رفت که عمه سلیمه رو دیدم!با وحشت نگاهش میکردم…واقعا می ترسیدم ازش…با خشم نگاهم کردو گفت: –باباتم سکته دادی!دیگه راحت شدی!نحس… پرستار با اخم پرید وسطو گفت: –خانوم محترم… عمه بی توجه بهش دستمو کشیدو گفت: –نشونت میدم…دختره ی نحس.. –هوی یابو! از فکر بیرون اومدمو به حامد که سمت پنجره من خم شده بود گیج نگاه کردمو گفتم: –ها؟ حامد–یه ساعت کجا سیر میکنی؟!بیا پایین! رفت کنار و من پیاده شدم…دنبالش راه افتادم…در همین حین به مردم اطرافم نگاه میکردم…به جایی نگاه کردم که بابا…همون جا افتاده بود…اشک جلوی دیدمو گرفت…ولی اجازه باریدن ندادم…وارد کوچه ی خلوتی شدیم…ترسیده بودم…زیر سایبون یه مغازه که کرکره ا ش پایین بود وایساد…کنارش وایسادم…مدتی نگذشته بود که یه مرد و پسر دیگم به ما اضافه شدن…
مینی بوسی جلومون ترمز کرد…حامد درشو باز کردو اشاره کرد برم بالا…رفتم بالا پشت سرم پسره اومد…حامد درو بست و به راننده چیزی گفت و رفتن…خب…الان چیکار کنم…راننده که اعصاب نداشت گفت: –د بشین دیگه! اوه اوه!الان میزنه چک و چالمو میاره پایین…سریع رفتمو یه جا نشستم…چقدر گرم بود…اه اه گند بزنن به این آهنگی که گذاشتی…از آهنگای قدیمی که نصف بیشترشون فقط آهنگه و کسی نمیخونه خوشم نمی یومد…زیرلب گفتم: –مادام نیستی ببینی کمند قراره چی بکشه! –مادام؟ با ترس برگشتم سمت بغل دستیم…یه دختر تقریبا هم سنم…ابروهاش بالا پرید و با نیش باز گفت: –چرا ترسیدی؟مادام کیه؟ ُهل شدم…اصلا این دهن چفت و بست نداره!اه…سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم گفتم: –چیزه…کسی که قبلا پیشش کار میکردم… آهایی گفت و روشو برگردوند…
اصلا من چرا باید به این جواب پس بدم؟ایش…سرمو به پشت صندلی تکیه دادم..این از اولین سوتی!خدا بقیشو به خیر کنه… یهویی همون دختره برگشت سمتمو گفت: –من اسمم سپیده ست!تو چی؟ دوباره با ترس برگشتم سمتش…این چرا یهو جنی میشه؟!پوفی کشیدمو گفتم: –کمند. رومو برگردوندم و اجازه حرف زدن بهش ندادم…مدتی گذشت که دستیار راننده پا شد و روی چشمای همه یه چشم بند گذاشت و پرده اتوبوسو کشید…اوه!چقدر تاریک شدا…نمیدونم چقدر گذشت که دستی روی موهام که از شال اومده بود بیرون کشیده شد و گفت: –شامپوت چیه؟ اوف!اینکه دوباره دهنشو باز کرد…شونه امو بالا انداختمو گفتم: –دقت نکردم… چیزی نگفت…صدای دری اومد…فکر کنم دروازه بود…وارد شدیم…بوی گلا زد به دماغم!توقف کردیم…همون مرده داد زد: –پیاده شین…