دانلود رمان گلاریس از خورشید کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : 1451
خلاصه رمان : گلاریس، دختری که عشق به مادرش او را به سمت قربانی کردن شرافت خود کشانده بود. من، که مأمور مراقبت از او بودم، وقتی از تصمیمش برای فروش عزت خود آگاه شدم، او را به خانهام بردم تا از فروختن خود به دست مردان فرصتطلب نجاتش دهم و راهی دیگر برای کمک به مادرش بیابم.
قسمتی از داستان رمان گلاریس
وقتی که مریم با لباس عروس وارد این خونه شد سپندار خان حتی زحمت یه تبریک هم به خودش نداد! همیشه با این وصلت مخالف بود… مریم با کفن از خونه بیرون رفت و سپندار خان یک بارم سر مزارش نرفت، اون دختر معصوم رو به خاطر عشق پاکی که داشتیم طرد کرد! چشم های کوروش قرمز شده بود، دلش در حال ترکیدن بود و میخواست بلند شود و یک تیر در قلب بهرام خالی کند. به خوبی میدانست که بهرام چطور خواهرش را کشته است. _منم هیچوقت نای رفتن به مزار مریم رو نداشتم بهرام خان… پدرم اگرچه طردش کرد ولی همیشه عاشقش بود. دسته ی مبل را چنگ زد تا مبادا کنترل خودش را از دست بدهد. انتقام شاداب در اولویت بود… بهرام دومین کسی بود که باید میمرد!
_سپندار خان حتی نپرسید چطور مریم فوت شد! _نیازی به پرسیدن نبود… همه چیز واضح و روشن بود. مرد سرش را تکان داد و عصایش را در دستِ دیگرش گرفت. _اگر از تو حمایت کنم و رای بدم… چی به من میرسه؟ نه سازمان برای او اهمیت داشت، نه حتی پول و رقابت… تنها چیزی که میخواست قدرتِ اولیه ی ریاست و جانشینی بود! قدرت میگرفت و به راحتی شاداب و پدرش شهرام را زمین میزد… بعد از آن حتی از سازمان خارج میشد و با گلاریس عزیزش جایی در کرهی زمین زندگی میکرد! این رمان فروشی است هر گونه کپی برداری و انتشار اثر بدون رضایت نویسنده پیگرد قانونی دارد تمام این فکرها بود که به او جانِ ادامه دادن میداد! اما اگر شاداب به ریاست میرسید همه چیز سختتر میشد.
حفاظت از او بیشتر و کشتنش تقریبا غیر ممکن میشد. چیزی که این انتقام را سخت کرده نقشه های کوروش بود! نمیخواست به خانهی شاداب برود و یک تیر در قلب او فرو کند. نمیخواست به این راحتی بمیرد! میخواست او را در موقعیتی بگذارد که هیچ یک از افراد سازمان به او اعتماد نکنند. در بیچارگی و بدبختی به بدترین حالت ممکن بمیرد و جان دهد! بهرام خان یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد. _زود باش جوون! امکان نداره بدون هیچ پیشنهادی به خونهی من اومده باشی. تکیه اش را از صندلی گرفت و به جلو متمایل شد، مستقیم به چشم های سبز رنگ و غیر قابل اعتماد بهرام خان خیره شد و گفت: _پونزده درصد که از واردات مواد به ترکیه به دست میاد رو به نامت میزنم!