دانلود رمان گرداب از سهیلا ترابی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 871
خلاصه رمان : داستان “سایه” روایتگر عشقی پرشور و پرفرازونشیب دختری ۲۲ ساله به نام سایه است که دل به مردی ۴۰ ساله به نام حامد، یکی از دوستان پدرش، سپرده. سایه که از این عشق پنهانی خسته شده، سعی میکند با نوید، مردی دیگر، رابطهای تازه شروع کند تا شاید بتواند از بند این احساس رهایی یابد. اما سرنوشت چنان رقم میزند که نوید و حامد در مقابل هم قرار میگیرند. اتفاقی غیرمنتظره سایه را وادار به اعتراف به عشقش میکند، اما در نهایت حامد را از دست میدهد. خبر این ماجرا به گوش پدر سایه میرسد و او درگیر یک تصادف وحشتناک میشود که او را به مدت یک ماه در کما فرو میبرد. از این لحظه به بعد، داستان وارد مرحلهای پرهیجانتر و پرماجراتر میشود.
قسمتی از داستان رمان گرداب
در را باز کرد چمدانش را هن هن کنان کشید لبخند از روی لبش کنار نمی رفت مکث کرد کمی فکر کرد با پای راست وارد خانه شد، فیلم های هندی که دیده بود بلاخره به دردی خورده بودند، به عقب برگشت به اخم های در همش که تمام این این چند روز به راه بود، نگاه کرد بلاخره مجبور میشد گره ابروهایش را روزی باز کند نمیای تو؟ حامد با صدای که جدیدا کلفت تر از قبل به نظر می رسید جواب داد نه من به چندتا کار دارم. سایه سری تکان داد به باشه ی کوتاهی اکتفا کرد همین چند روز برای درک رفتارش کافی بود دلیل رفتارهای حامد برای سایه مثل روز روشن بود. در بسته شد لب به دندان گرفت حالا وقتش نبود. به خانه ای که بارها به عنوان مهمان آمده بود نگاهی انداخت، لبخند زد از راهرو اش گذشت
وسایلش همان بود همان هایی که بعد از رفتن آیدا از خانه عوض شده بودند همان هایی که در انتخابشان نظارت مستقیم داشت اما حالا حتی یک چوب کبریت هم به همراه نداشت تمام دار و ندارش یک چمدان بود از راهرو گذشت دستی به آینه کنار در کشید، گرد و غبار از سر و رویش می بارید؛ ست خانه را میپسندید چه تفاوتی داشت جهیزیه اش نبوده، ست مبل و میز ناهار خوری خاکی، کابینت های سفید آشپزخانه ی بزرگ دکوراسیون، حتی گلدان برگ فیلی بزرگ کنار پنجره هم به سلیقه ی او خریداری شده بود. چمدان را کنار راهرو رها کرد به سمت پنجره ی رو به خیابان رفت پرده را کنار زد به خیابان سوت و کور نگاهی انداخت، بغض کرد، می دانست خانه ی دلش هم به همان اندازه شاید هم بیشتر سوت و کور می دانست
خانه ای که در آن با گذاشته متعلق به او نبوده و نخواهد بود اما خواسته قلبش این بود دیگر جایی برای فکر کردن باقی نمانده بود. دست در بغل گرفت به اشک گوشه ی چشمش اجازه جاری شدن داد صبح قبل از آن ناهار سرد و بد مزه بعد از یک هفته دوندگی و کسب اجازه از پدرش بدون حضور خانواده با گفتن بله ای خشک و خالی بدون حس دست عشقش با انداختن حلقه ای بی نام و نشان با گفتن بله ای خشک و خالی بدون گرفتن زیر لفظی بدون گلاب آوردن و گل چیدن به عقد کسی که سال ها در حسرت دوری اش سوخته و ساخته بود. حلقه را لمس کرد نفس عمیقی کشید، حس کردنش کار چندان سختی نبود عشقش از آن لحظه بعد به طور شگفتی به بالاترین حد خود رسیده بود همان لحظه بود که خدا را هزاران بار شکر گفت
همان لحظه بود که به خدا قول داده بود برای خوشبختی حامدش هر کاری که بتواند انجام دهد. پوفی کرد نگاهش به سایه افتاده در پنجره افتاد، لباس هایش را از نظر گذراند، تنها لباس مناسبی که بین چمدانش توانسته بود پیدا کند، مانتوی باز شیری رنگ و شال همرنگش، شلوار جین کفش های پاشنه بلند ورنی شیری رنگش سری تکان داد، اینها چیزهایی نبود که دلش میخواست اما باید کنار میآمد ، خودش خواسته بود. به یاد آورد روزی که مادرش با عصبانیت به صورتش خیره شده بود و گفته بود جز ازدواج با حامد و آن هم به شرط و شروط ها هیچ راه انتخاب دیگری ندارد از آبروی رفته ی امیر، از تمسخر توسط فامیل و از محرومیت از ارث پدری گفته بود اما همان کلمه ی ازدواج برای کر شدن و عدم توجه به حرفای دیگرش کافی بود.