دانلود رمان گانگرن از هاجر ضیاپور کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 235
خلاصه رمان : حکایت عشق دیرینه میان دو جوان هم خون پسر عمه و دختر دایی که بنا بر مصلحت خانواده و دشمنی برادر بزرگتر دختر با پسر به جدایی منجر میشه و به اجبار به عقد پسرخاله درمیاد.
سال ها بعد دوباره سرو کلهی پسرعمهی عاشق پیشه پیدا میشه و تلاشش برای رسیدن به عشق از دست رفته زندگی دختر دایی رو به چالش می کشه.
شایان ذکر است این داستان برگرفته از واقعیت می باشد…
قسمتی از داستان رمان گانگرن
از تصور طعم ترشی دلم آب افتاد. به یاد روزهایی افتادم که دور از چشم مادر به آنها دستبرد میزدم و حالا انگار نوبت صنم و گوهر بود که ازین کارها کنند. انگار نه انگار که دیگر نوجوانی شده بودند. با دل ضعفه زیر نگاه خیره مادر لب زدم: _دلم آب افتاد. فکر کنم باید بازم برم دستبرد بزنم به یاد گذشته، این جوری مزهش بیشتره. و واقعا هوس تکرار گذشته وادارم کرد تا بیخیال چای خوشرنگ مادر شوم و همراه دخترها به بهانه ی تعویض لباس به اتاق روم که از شانس کجم مادر هم دنبالم آمد. تا لحظه ی خروج نگاه موسی که به ظاهر به حرفه ای آقاجانم گوش میداد بدرقه ام کرد. به اتاق مجاور که رسیدیم مادر درب را بست و صدایم زد:
_ ایران؟ چادرم را از سر برداشتم و کنار متکاهای روکش مخمل قرمزی گذاشتم: _ بله ننه؟ _ سنگین نی؟ ( حامله نیستی؟) چشمهایم نزدیک بود از حدقه بیرون زند،خندهام هم گرفته بود: _نه ننه. به ران پایش کوفت و با حرص گفت: (سه ماه شده که عروسی کردی، چرا هیچ خبری نیست؟ چرا حامله نشدی تا الان؟ دنبال یه دوا درمونی برو) _ (بوی گند دهن مردم و کی می خواد بشنوه؟ وایستادن فقط پشت سر آدم حرف بزنن). _ چی میگن؟ می پگن نازام؟ خب بگن، به جهنم! لب گزید و خدانکنهای زمزمه کرد. مادر بیچارهام خبر نداشت من و موسی به جز چند بار در این سه ماه رابطهای نداشتهایم. با همان چند بارکه به تعداد انگشتهای یک دستم هم نمیشد خب باردار نشدنم چندان هم غیرطبیعی نبود.
موسی که بندهی خدا صدایش در نمی آمد، اما گویا کم کم انگ نازایی داشت بر من برچسب میخورد. _ مردم کار و زندگی ندارن انگار، بیکار نشستن ببینن ایران حامله میشه، نمیشه؟ نشستن ببینن من کی میزام؟ ( نه بچه جان، مردم بیکار نیستن، ولی تا بوده رسم بر این بوده که زن همین که خونه شوهر رفت حامله بشه، غیر ازین خدای نکرده میگن عیب و ایرادی داره لابد). نفسی تازه کرد: (دخترم من که بدتو نمیخوام که، بچه دار که بشی زندگیت اصلا رنگ و بو میگیره، تازه شوهرت هم نسبت به تو دلگرمتر میشه). سری در جواب نصیحتهایش تکان دادم. صدای امامعلی و رضاعلی و قاسمعلی در حیاط پیچیده بود. مادر در جواب امامعلی که او را صدا میزد آمدم بلندی گفت و با گفتن الان برمیگردم از اتاق بیرون رفت.