دانلود رمان کوری از ژوزه ساراماگو کامل رایگان
ژانر رمان : اجتماعی، تلخ، سیاسی
تعداد صفحات : 270
خلاصه رمان : رمان «کوری» نوشتهی ژوزه ساراماگو، یک اثر استعاری قدرتمند در نقد جامعهی معاصر است؛ روایتی از سقوط اخلاق، فروپاشی نظم اجتماعی، و گمگشتگی انسانها در دنیایی بیجهت. ساراماگو در این اثر، نابینایی را بهمثابه یک بحران معنوی به تصویر میکشد؛ نوعی کور شدن در برابر حقیقت، همدلی، و عقلانیت. در میان آشفتگیها، نوری از بینش در شخصیت «زن دکتر» دیده میشود که جملهاش در پایان، عصارهی پیام کتاب است: «ما کور هستیم… اما بینا؛ کورهایی که میبینند اما نمیبینند.» پایانی تلخ که تلنگری است برای بازاندیشی در انسان بودن و مسئولیت اجتماعی.
قسمتی از داستان رمان کوری
راست می گویید، امروز صبح که از خانه درآمدم، کی فکرش را می کرد هم چو بلایی بناست به سرم بیاید. متعجب بود که چرا هنوز ایستاده اند، پرسید چرا راه نمی افتیم، دیگری جواب داد چراغ هنوز قرمز است. از این به بعد مرد کور دیگر نخواهد دانست کی چراغ قرمز است. همان طور که مرد کور گفته بود، منزلش همان نزدیکی بود. اما پیاده روها پر از ماشین بود، نمی شد پارک کرد و مجبور شدند در یکی از کوچه های فرعی جایی دست و پا کنند. پیاده رو باریک بود و درِ سمت سرنشین جلو در یک وجبی دیوار قرار می گرفت، این بود که مرد کور برای این که مجبور نشود خود را از این صندلی به آن صندلی بکشاند و به ترمز و فرمان گیر کند، پیش از پارک کردن از ماشین پیاده شد.
دست هایش را با عصبانیت جلوی صورت تکان تکان داد، انگار در همان دریای شیری که گفته بود شنا می کردف دهانش را برای فریاد کمک باز کرده بود که در آخرین لحظه احساس کرد دست آن مرد به ملایمت بازویش را لمس می کند، آرام باش، هوات را دارم. آهسته راه افتادند، مرد کور از ترس افتادن پا به زمین می کشید اما همین باعث شد که روی سطح ناهموار پیاده رو سکندری برود. آن یکی آهسته گفت حوصله کن، الان می رسیم، و کمی بعد پرسید کسی منزل هست مواظبت باشد، و مرد کور جواب داد نمی دانم، زنم هنوز نباید از سر کار برگشته باشد، اتفاقاً من هم امروز زودتر دست از کار کشیدم و این بلا به سرم آمد. خاطرت جمع، چیز مهمی نیست. من که هیچ وقت نشنیده ام کسی یک دفعه کور بشود.
مرا بگو که چه فخری می فروختم که عینک هم لازم ندارم، خب دیگر، این جوری ست. به ورودی ساختمان رسیده بودند، دو زن هم محل با کنجکاوی به همسایه شان که مردی بازویش را گرفته بود و راه را نشانش می داد زل می زدند اما به فکر هیچ کدامشان نرسید بپرسند مگر چیزی در چشمتان رفته، نه آن ها به فکرشان رسید و نه مرد می توانست جواب دهد بله، یک دریا شیر. داخل ساختمان که شدند، مرد کور گفت خیلی ممنون، ببخشید که این همه زحمت دادم، حالا دیگر خودم می توانم از عهده بربیایم، معذرت لازم نیست، بگذار تا بالا برسانمت، اگر این جا ولت کنم دلم آرام نمی گیرد. با مختصری اشکال وارد آسانسور تنگ و باریک شدند. طبقه ی چندم هستید، طبقه سوم، حقیقتاً مدیون شما هستم
لازم نیست از من تشکر کنی، امروز نوبت توست، بله، حق با شماست، ممکن است فردا نوبت شما باشد. آسانسور ایستاد، بیرون آمدند، مایلی کمکت کنم در خانه را باز کنی، ممنونم فکر می کنم بتوانم خودم باز کنم. از جیبش دسته کلید کوچکی بیرون آورد، دندانه کلیدها را یکی یکی لمس کرد و گفت باید این یکی باشد، با سر انگشتان دست چپش سوراخ کلید را پیدا کرد و خواست در را باز کند. این که نیست، اجازه بده ببینم، کمکت می کنم. با کلید سوم در باز شد. مرد کور با صدای بلند پرسید خانه هستی، کسی جواب نداد و او گفت همان طور که پیش بینی می کردم زنم هنوز نیامده. دست ها را به جلو دراز کرد و کورمال کورمال در راهرو راه افتاد، بعد با احتیاط برگشت و سرش را به سمتی چرخاند که حساب می کرد…