دانلود رمان پتریکور از زهرا فضلی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 784
خلاصه رمان : ریموت را زده و سوار میشوم و آهسته در را میبندم. بر خلاف من فرناز جوری در را میکوبد که انگار با در بخت برگشته پدرکشتگی دارد. نگاه سرزنش گرم را به فرناز میدوزم که بی خیال میخندد. ـ ببخشید … از دستم در رفت جون تو ـ نمیدونم چرا این به قلم همیشه از دستت در میره عرق روی پیشانی اش را پاک میکند و غر میزند. ـ اوففف … کشتی ما رو با این لگنت ….. خیره که نگاهش میکنم با صدای گوش خراشی میخندد و ضربه ای به شانه ام میزند. ـ ببخشید که به عروسکت توهین کردم … یعنی این غیرتی که تو رو ماشینت داری بابام رو مامانم نداره ….
قسمتی از داستان رمان پتریکور
پس این دل صاحاب مرده ام این وسط چه نقشی دارد؟! یعنی راستی دلت در تمام این مدت حتی یک ذره هم برایم نلرزیده؟! حرف حق را او میگوید و هر چه من بگویم جزء مُهمل و گزافه گویی نیست. -حق با توئه…ولی یک ذره هم به من حق بده که ناراحت بشم. -منکه گفتم واقعا وقت نداشتم، اگه ناراحتت کردم عذر میخوام. چشمانم گرد میشود و برای اینکه عماد متوجه نشود، جایی به جز صفحه ی تلفن را مینگرم. باورم نمیشود که در کمتر از دو ماه، عماد عامر دوبار از من عذر خواهی کند و این چیزی فرای تصورات است. با عماد سر سری خداحافظی میکنم چون تحمل نگاه خیره و کج خند گوشه ی لبش را ندارم. حسام را به در خواست عماد صدا میزنم تا بیاید. آنها هم ربع ساعتی در مورد پیگیری شکایت سمیعی و کارهای دیگرشان صحبت کردند و بعد از آن هم حسام خدا حافظی کرده و رفت.
از صحبت با عماد آن هم هر چند کوتاه و به گلایه گذشت ولی باعث احساس آرامشم میشود و کمی از غمی که بر قلبم سنگینی میکرد، کم میشود. چقدر محتاج محبتش هستم که با یک عذر خواهیاش کوتاه آمدم و ناراحتیام را کنار گذاشتم. حدود یک ماه و نیم از رفتن عماد میگذرد و جز یک دفعه که با تلفن حسام با او صحبت کردم، یک بار دیگر هم تماس گرفت و به اندازه ی چند دقیقه حالم را جویا شد. حال مادرش رو به بهبود است و با فیزیو تراپی ها و آب درمانی هایی که انجام میدهد کرختی دست و پاهایش بهتر شده. تمام سهم من در این یک ماه و خوردهای از او، تنها چند دقیقه وقتی بود که برای تماس با من گذاشت. دیگر خوردهای به او نمیگیرم و گله ای هم در کار نیست، فقط افکارم حول و هوش تصمیمی میچرخد که میدانم انجام دادنش در توان من نیست و حکم مرگی را دارد که خودم با دستان خودم آن را امضا میکنم.
ولی این سر درگمی و بلاتکلیفی که دارد ذره ذره جانم را میگیرد، برایم دردناک تر از جان دادن یک دفعه ایست. به قولی که یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بیپایان است. فعلا فکر و تصمیمی که در این مدت خوراک شب ها و روزهایم بود را در پستوی ذهنم جا می دهم تا قدرت انجام دادنش را بدست آورم. در این مدت یک بار به خواست عماد به خانه باغ سرزدم و چیزهایی که احتیاج داشتند را لیست کردم تا با همراهی حسام آنها را تهیه کنیم. بچه ها آنقدر شیرین و دوست داشتنی بودند که به عماد حق میدادم که اینقدر دوستشان داشته باشد و ماهانه هزینه ی گزافی را برای آنها متقبل شود. برای خانه کمی خرید میکنم و سمت آدرس رستورانی که حسام برایم فرستاده، میرانم. ترافیک آنقدر ادامه دار است که از اینکه دعوت حسام برای شام را قبول کرده ام پشیمان میشوم. کاش در خانه غذایی میپختم و میخوردیم.
بالاخره بعد از یک ساعت و نیم در ترافیک ماندن به رستوران مورد نظرش میرسم. سوئیچ را به دست نگهبان رستوران میدهم و وارد میشوم. حسام را در میزی که دقیقا وسط سالن قرار دارد، مییابم. به سمتش میروم و روی صندلی رو به رویش مینشینم. آنقدر غرق در تلفنش است که اصلا متوجهی آمدنم نمیشود. تقه ای به میز میزنم. -باز داری مخ کدوم بنده خدایی و میزنی؟! – کی اومدی؟! متوجه نشدم. -تازه رسیدم، چنان محو گوشی تو دستات بودی و لبخند ژکوند میزدی که فهمیدم حتما پای کس دیگری وسطه. تک خندی میزند. -آفرین بابا جان! زدی وسطه خال. -دیگه داری همسن بابابزرگم میشی، اینقدر با این و اون نپر…آخر ایدز میگیری بدبخت میشیا! به شوخیام میخندد و مهربان نگاهم میکند. -چه خبر؟! خوبی؟! -خوبم، سه روز در هفته میرم کلاس زبان، سه روز دیگه رو هم باشگاه ثبت نام کردم.