دانلود رمان پایان تلخ از Maryam.23 کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 283
خلاصه رمان : اسم من امیرحسینه. نه قهرمانم، نه قربانی. فقط یه پسر ساده از پایین شهر که عاشق شد… دخترخالۀ زیبام، مال دنیایی بود که من توش هیچ سهمی نداشتم. پدرش با غرور و پولش، همیشه از بالا به من نگاه میکرد. من اما… عاشق بودم، و عشق وقتی از جنس “نشدن” باشه، میتونه ویرانت کنه. یه روزایی فکر میکردم هیچوقت تو اون راه نمیافتم. راهی که ازش فرار میکردم، که حاضر نبودم حتی نگاش کنم. اما زندگی بازی خودش رو داره… حالا تو بخون ببین چی شد که افتادم تو کاری که همیشه ازش دوری میکردم. ببین ته این قصه، عشق برندهست یا نابودی…
قسمتی از داستان رمان پایان تلخ
جلوتر رفتم و رو به روش ایستادم… دستشو دراز کرد سمتم… نگاهی به دستش انداختم و دستمو جلو بردم تا سوئیچ رو از توی دستش بردارم که یه لحظه درد شدیدی توی سرم پیچید و چشمام سیاهی رفت…ُ پاهام داشت شل میشد که بیفتم زمین… دستمو بلند کردم تا برای نگه داشتنم به دست مرد رو به روم چنگ بندازم اما بیحرکتی و خونسردیشو که دیدم نگام رنگ باخت و ول شدم زمین… دیگه نتونستم چشمامو باز نگه دارم… دستمو بردم سمت سرم که اصوات نا مفهمومی شنیدم:
هنوز بهوشه! چه سگ جونیه… یالا بیهوشش کن… معطل چی هستی؟! گیج و منگ خواستم چشمامو باز کنم که سوزش و سردی سوزن رو، روی رگ دستم حس کردم… با چشمای تار فقط یه سایه رو به روی خودم دیدم و دیگه نفهمیدم چی شد… با حس مایع خنکی روی صورتم چشم باز کردم… چند بار پلک زدم تا چشمام به نور عادت کنه…
هنوز پشت سرم درد میکرد… نگاه گنگمو به اطراف دوختم و خودمو توی یه اتاق رنگ و رو رفته روی یه صندلی و دست بسته دیدم… متعجب به فرد رو به روم نگاه کردم… میشناختمش؟ نه! لبخندی زد و صاف ایستاد… لیوان توی دستشو روی تاقچه پنجره کنارم گذاشت… در حالیکه نگاش به من بود ولی مخاطبش من نبودم بلند گفت: بهوش اومد. همونطور گیج و متعجب به پنجره نگاه کردم که جز چند تا درخت خشکیده چیزی ندیدم… با صدای باز شدن در نگاهمو چرخوندم سمت در… متعجب به فردی که توی درگاه در ایستاده بود نگاه کردم پوزخندی زد و رو به پسری که آب پاشیده بود توی صورتم گفت: تو میتونی بری… و از جلوی در کنار رفت… پسر سری تکون داد و از اتاق خارج شد… با بسته شدن در نالیدم: عمو! پوزخندی زد و دستاشو توی جیب شلوار خوش دوخت قهوهای رنگش فرو برد…
با بهت نگاش میکردم که با قدمای آروم رو به روم ایستاد… دستاشو از جیب شلوارش در اورد و به سینه زد… گیج گفتم:
اینجا چه خبره؟ خم شد روی صورتم و آروم گفت: میخوای بدونی اینجا چخبره؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که صاف ایستاد و سرشو چرخوند سمت در… بلند گفت: بیارش… با ترس نگاهی به در انداختم که در باز شد… نگاهم به پسر افتاد و بعد از اون خشک شد به زنی که بازوش بیحال توی دست پسر بود…ُ بهتم به یه دقیقه هم نرسید… با خشم خواستم از روی صندلی بلند بشم که طناب بسته شده دور بدنم و صندلی مانعم شد… عصبی فریاد کشیدم: بکش کنار دستتو عوضی! نگاه بیفروغ زن توی چشمام قفل شد و نالید: امیر… با غضب به مرد نفرتانگیز کنارم نگاه کردم و داد زدم: به تو هم میگن مرد؟ اینجا چخبره؟ بهش بگو دستشو ول کنه… پوزخندی زد.
و خونسرد اشارهای به پسر کرد که اونم از اتاق خارج شد… زن در حال سقوط بود که فریاد کشیدم: مامان؟! و عمو با یه جهش خودشو به مامان رسوند و از افتادنش جلوگیری کرد… مامان با خشم دستشو از بین دستای عمو کشید بیرون و با فک منقبض گفت: دست به من نزن… عمو به حالت تسلیم دستاشو بلند کرد و با خنده گفت: خیلی خب… باشه… آروم باش! بازم تقلا کردم خودمو از شر طناب های بسته شده خلاص کنم اما شدنی نبود… داد زدم چی از جونش میخوای عوضی؟ چیکارش کردی؟ مامان دستشو به دیوار زد تا بتونه بایسته… عمو پوزخندی زد و عصبی گفت: چتهَ؟ رم کردی؟ خونم به جوش اومد… داد زدم: خفه شو عوضی… تک خندهای کرد و گفت: قبلا مؤدبتر بودی! فکم از عصبانیت قفل شد… با نفرت نگاش کردم که چرخید سمت مامان و گفت: تو براش تعریف کن… مامان نگاه اشکبارشو از عمو گرفت و به من دوخت…