دانلود رمان ولان از ستایش تیو کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی، بزرگسال
تعداد صفحات : 1114
خلاصه رمان : آخرین نت، آکورد آگمنت، پایان بازی. او هیچوقت نبود. مردی که با بوسه و لبهایش به من پیانو یاد میداد، حالا حتی استاد پیانو هم نیست. عطر چوب، چشمهای آبی، شعلهی ضعیف سیگار پارلیامنت، نوازشهای نیمهشب، و بوسههایی که از آخر دبیرستان تا همیشه مرا میسوزاند… همهاش دروغ. این نمایش، خودِ جهنم بود؛ جهنمی از گلهای زرد.
قسمتی از داستان رمان ولان
سرخ شده..صورتش جوری هر لحظه بیشتر سرخ میشود و دیوانه وار نفس نفس میزند که لحظه ای نگران وضعیت قلبش میشوم…حمله عصبی در این سن زیادی برایش زیاد بود! گریه میکرد؟ !اگر اسم این گریه بود پس اسم آن اشک هایی که قبل از این ها در ماشینم ریخته بود و او را دلگرمی داده بودم چه بود!؟ اسم اینکارش که قطعا گریه نبود!.. مرگ بود!… برای من مرگ بود. یقه پیراهنم را بین دست سالمش میگیرد و میغرد _مرده که پیدا کرده لنگه خودشه میدونی؟ !زن قبلیش رو چون میخواسته بره سرکار هرروز کتک میزد!! آخر سر دادگاه به زور و بدبختی طلاق زنه رو ازش گرفت ! میخواد خونه نشینم کنه !اونجام صدای ساز نیست !عیبه !!اونجام آهنگ عیبه !آرایش عیبه !!تو خونه حتی اگه گرمت باشه داری از گرما آتیشم میگیری شلوارک توبه داره!! دانشگاه که کفره!! بذار لاقل قبلش یه گوهی خورده باشم و نسوزم!!
با من بخواب میکائیل!! سیلی به گونه اش میزنم تا به خودش بیاید! _برکه!! دستش رو جای سیلی مینشیند و آرام گونه خودش را نوازش میکند تند تند فین فین میکند… مشت های بی جانش را روی پیراهنم میکوبد و معصومانه لب میزند _من خرابم میکائیل؟… به آرامی جسم ظریفش را به آغوش میکشم و محکم میان بازوهایم تن لرزانش را به خودم میفشارم… تقاص این یکی را هم که شده محمود خان پس میداد خیلی زود هم پس میداد! همین فردا پس میداد! تقاص دست شکسته این بچه را فردا پس میداد! کنار گوشش زمزمه کردم _هیشش…آروم سرتق !..آروم !!خراب کیه؟ !خراب خودِبی شرفشه! تو فرشته ای بچه !!فرشته ی کوچیک وا… عملا خفه میشوم! چه غلطی میکردم؟ !اسم خودم را میگفتم!!؟ “فرشته کوچیک والا!” جدا؟ !تقریبا یه ذره مانده بود تا به همه چیز گند بزنم!! _میکائیل… از میکائیل متنفر بودم !
از این اسم نفرت داشتم !ای کاش لب هایش وقتی اینطور ماهی وار باز میشد تا اسمم را هجی کند “والا ” میگفت… بخدا که از ته دل با جانمی واقعی جوابش را میدادم…! _چرا داری بهم دلداری میدی؟! تو فقط استاد پیانومی! _یادم نمیاد بهت دلداری داده باشم! همانطور که در بغلم تکان میخورد سرش را بالا اورد و با لحن خاصی پچ زد _ندادی؟ لعنت به آن چشم ها و اول و آخرش! لعنت به آن معصومیت چهره اش! لعنت به تمامی اجزای سازنده نگاهش که وادارم میکرد راست بگویم! _دادم… سرش را به پیراهنم میمالد و آرام لب میزند _میشه امشب نری؟ _نرم؟! معصومانه لب میزند _همه خوابن..در اتاقم قفله..خب مگه چی میشه نری میکائیل؟ “نه “بگو !!خام یک دختربچه نشو !اینکار فقط دردسر است! او فقط دخترِمحمود خان است !یادت باشد او هم تخم و ترکه همین قماش است! بگو نه و تمامش کن!
اما باز هم منِزبان نفهم متاسفانه باید به همه چیز گند بزنم و همه چیز را به این اهریمنِزبان باز ببازم! _باشه،میمونم… _دوست داری با من عشق بازی کنی میکائیل؟ چانه اش را میان دو انگشتم میکشم و به آرامی به واسطه آن ، سرش را بالا می آورم _تو چرا میخوای امشب من یه کاری با تو بکنم!؟ _میکائیل!! گازی از گونه اش میگیرم که صدایش در می آید و برخلاف هربار که از سر لجبازی با اشتیاق جیغ میکشد اینبار گرفته لب میزند _نکن..!!وای جاش میمونه! هنوز هم ناراحت بود و از یادش نرفته بود.. تا وقتی جا به جای تنش کبود بود و آن گچ در دستش بود معلوم بود وحشیگری آن بی همه چیز از یادش نمیرفت! _پس دوست داری با من عشق بازی کنی ،هوم؟ نگاهش را میدزدد که روی چشم هایش را میبوسم _از این به بعد هروقت باهات حرف میزنم نگاهتو بدزدی ، میبوسمت! _پس دیگه هیچوقت نگاهت نمیکنم!