دانلود رمان وارموش از عطیه خلیلی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 396
خلاصه رمان : ترانه، کسی که تنها بودن را بجای با خانواده بودن ترجیح داد، کسی که تنهایی را با شلوغی طاق زد، سکوت او تنهایی را به آغوش کشید! اما تنها ماندن همیشه انتخابش به دست خودمان نیست، این جریان زندگی ست که در پلکی بر هم زدند مانند دژاوی به یکباره فقط خودت نجات دهنده خودت میشوی، ترانه تنها در حال زندگی روزمره و انرمال خودش را طی میکرد ….
قسمتی از داستان رمان وارموش
گذشتن از کنار گلفروشی گذر کردن رفتن و رفتن…. به کجا؟ اینبار دیگه واقعاً نمیدونم؟ کنار خیابان مقابل یک ساختمان که پله های زیادی میخورد روی یکی از اون پلکان ها نشستم پالتومو بیشتر به تنم فشار دادم. سردم بود، حس میکردم لرز به تنم افتاده، با حس سرمای بیشتر سیگار بعدی رو روشن کردم نگاهی به آدما انداختم که روزی منم مثل همین ها منم لبخندی داشتم و امیدی برای فردا اما الان؟ با صدای موبایلم نگاهی انداختم کارولین بود، اصلا حوصله نداشتم برای کار کردن. جوابشو ندادم اما برایش پیامی فرستادم آزمایشمو گرفتم با جوابش شوکم فعلاً نمیتونم کمکت کنم لطفاً امروز چیکو پیشت باشه میام دنبالش دروغ نمیگم گوشیو کنار گذاشتم و نفسی کشیدم نفس کشیدنم برات حروم شده.
ترانه یکی به سیگارم زدم و دوباره شروع کردم به راه رفتن رفتن به تا کجا آباد. میگن آب که از سرگذشت حالا چه په وجب چه ده وجب، من این زندگیو رو بد باختم بدجور باختم. از اون همه راه رفتن و گذر کردن آدمای اطرافم با صحنه رو به رو در جایم مسیخ شده ایستادم خیابانی که سراسر مردم با نورهای قرمز در خانیشان انعکاسی به منظره خیابان داده بودند را پوشانده بود. با قدماهایی که پس از دیگری برمیداشتی و وارد عمق و عمیق آن خیابان که میشدی صداهایی به گوش میرسید که برای همه آشناست. روزها و دقایق زود میگذره ده روزی میشه که همچنان تو کیک پزی کارولین مشغولم و همینطور هیچ خبری از مت ندارم تو این چند روز خستگی عجیبی تو تنم حس میکنم به طوریکه هیچ وقت اینقدر خسته نبودم
چیکو آرومتر باید برای خونه خرید میکردم، واقعاً دیگه تو خونه چیزی نمونده با پولایی که جمع کردم فکر کنم بتونم با ملیسا تسویه کنم همانطور که با چیکو به سمت فروشگاه میرفتیم، سیگارمو روشن کردم سیگاری برای چندی فراموشی… حین سیگار کشیدنم و رفتن به فروشگاه به بدهی هایی که داشتم فکر میکردم حالا که واضح تر فکر میکنم بدهی چندانی نیست اصلاً مبلغی نیست ولی بخاطر نداشتن درآمد به ماه من فکر میکردم بدهی سنگینی شده در صورتیکه اینطوریام نیست با دیدن ملیسا حتی از پشت شیشه متوجه شدم دلم براش تنگ شده بوده بدون اینکه متوجه این حس باشم؛ با وارد شدنم دوستی را بغل کردم که واقعاً بهش نیاز داشتم ملیسا فکر کردم بلایی سرخودت آوردی؟