دانلود رمان وارثان بی نژاد از موریگان کامل رایگان
ژانر رمان : فانتزی، درام، تراژدی
تعداد صفحات : 468
خلاصه رمان : در جنگل نفرینشدهی «دال فارن»، جایی که خون خیانت بر ریشههای درختان قدیمی جاریست، دو برادر از عشقی ممنوع متولد شدهاند و میان دو جهان میسوزند: «مارلیک»، گرگی وحشی با چشمانی آتشین که قوانین قبیله را به مبارزه میطلبد، و «الیو»، روباهی رامنشدنی با قلبی از مهتاب و دانشی ممنوع. وقتی خونشان یکی شود، وقتی تیغهها مرزهای قبیلهها را تعیین کنند و پیشگوییهای باستانی از انتقام خونی خبر دهند… چه کسی زنده خواهد ماند؟ آیا شورشیان آینده را شکل میدهند یا وفاداران گذشته را دفن میکنند؟
قسمتی از داستان رمان وارثان بی نژاد
تارمیلا لبخند زد لبخندی بینشان، از آنهایی که بیشتر در چشم ها اتفاق میافتد تا لب ها:«چیزی میخوای؟» سکوت. سلان نگاهش را به زمین دوخت، ولی با قدمی آرام نزدیکتر شد. حالا فقط یک گام میانشان فاصله بود. بوی پوست نیمگرم و عطر تلخ چوب بارانخورده از رداهایشان بلند بود. او دستش را آرام بالا آورد. نه برای لمس، بلکه فقط تا نزدیکی صورت تارمیلا. مثل کسی که شعله ای را حس میکند و مطمئن نیست لمسش کند یا نه«:تو زیادی ساکتی…گاهی وقتا فکر میکنم صدا نداشتی، شاید فراموش میکردم وجود داری» تارمیلا آهسته گفت:«اما هنوز فراموش نکردی» سلان لحظه ای لبخند زد. نازک، بیحس، ولی واقعی. نگاهش روی چشمان او لغزید، بعد روی لب های بسته اش ماند. دستی که بالا رفته بود، عقب کشید نه با بی میلی، بلکه انگار لمس نکردن برایش ارزشمندتر از تماس بود«:تو از اونایی نیستی که بشه داشتشون، تارمیلا»
او برگشت. پشتش را کرد به زن، ولی صدایش هنوز نرم بود«::و شاید…برای همینه…فراموشش کن» سلان با گام هایی آهسته از آستانه خانه رد شد. هوای شب خنک بود، آنقدر که بخار نفسش کوتاه مدت روی هوا میماند. کنار تارمیلا ایستاد و برای لحظه ای فقط صدای شب شنیده میشد؛ صدای حشره هایی دور، خشخش علف های مرطوب زیر پا، و باد خفیفی که مثل زمزمه ای دور در برگ ها میپیچید. تارمیلا نگاهش را از افق گرفت. بدون هیچ کلامی، گامی به جلو برداشت. همزمان با سلان راه افتاد. بینشان سکوت بود. نه از جنس بیکلامی، بلکه سکوتی که جایی برای تأمل، یا شاید جنگ درونی، باز گذاشته بود. پس از مدتی، سلان گفت«:همیشه میای اینجا نگهبانی؟» تارمیلا نگاهی به او انداخت. لحظه ای مکث، بعد آرام گفت«:همیشه نه. فقط شب هایی که یه نفر ارزش مراقبت داره»
لب سلان کمی جمع شد. نه از تعجب، بلکه انگار جمله را در ذهن مزه مزه میکرد. بعد زمزمه کرد«:پس من خوششانسم؟» -نه، فقط دردسرسازی سلان خندید، خندهای کوتاه، خشک، از ته گلو. صدایش مثل صدای تیغی بود که لب هاش کند شده باشد«:دستکم صداقتی توی حرفات هست. این روزا کمیابه» تارمیلا با طعنه گفت«:صداقت؟ فکر نمیکردم کسی که نقشه قتل کدخدا دهکده روباه رو میکشه دنبال صداقت باشه» سلان ایستاد. لحظه ای طول کشید تا دوباره راه بیفتد. با حالت جدی گفت:«کسی که میخواد دنیا رو بسازه، اول باید خودشو خراب کنه» تارمیلا سرش را به آرامی تکان داد. موهایش زیر نور لرزان ماه، سایه ای نقرهای روی شانه اش انداخته بود«:این جمله هات بیشتر شبیه توجیهه، نه اعتقاد» سلان مکثی کرد. صدایش پایینتر آمد، مثل کسی که نمیخواست شنیده شود.
«شاید… اما وقتی با چیزی بزرگتر از خودت روبه رویی، یا باید خم شی، یا فرو بری» تارمیلا پرسید«:و تو خم شدی؟» سلان نگاهی به او انداخت. نه تند، نه نرم؛ فقط یک نگاه«:هنوز نه. ولی دارم میفهمم… شاید خم شدن نشونه ضعف نباشه» چند قدم در سکوت رفتند. بعد از دقایقی، تارمیلا گفت«:میدونی، من شب ها نمیترسم. نه از تاریکی، نه از دشمن. فقط یه چیز هست که آرومم نمیکنه» -چی؟ -مردایی که فکر میکنن قراره دنیا رو نجات بدن… ولی نمیفهمن چطور خودشون رو نجات بدن. سلان خندید. این بار خنده اش نرمتر بود. آرام گفت«:و تو ازم میترسی، تارمیلا؟» تارمیلا ایستاد. روبه رویش را نگاه کرد. انگار همه ی شب را از پشت نگاه میکرد«:نه. من فقط تو رو نگاه میکنم. چون گاهی دیدن کسی که در حال غرق شدنه، از خود سقوط ترسناک تره» سلان چیزی نگفت. فقط کنار او ایستاد.