دانلود رمان هیژا از مهری هاشمی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی
تعداد صفحات : 5044
خلاصه رمان : ژیار راشد، مردی از تبار کردها، برای حفاظت از مادر و برادرش در برابر پدر مستبدش، ناچار میشود راهی را ادامه دهد که نسلهای پیش از او پیمودهاند. راهی که چیزی جز خون و مرگ به همراه ندارد. در کشاکش این تقدیر تاریک، دشمنانش برای نابودیاش توطئه میچینند و در شبی شوم، همسر و فرزندش را از او میگیرند. ژیار، که خود در این مهلکه به کما فرو میرود، پس از به هوش آمدن در آسایشگاهی روانی بستری میشود. اما با ورود ماهلین، سایههای گذشته رنگ میبازند و داستان مسیری تازه به خود میگیرد…
قسمتی از داستان رمان هیژا
تنش رو کمی عقب کشید تا من راحت تر بشینم، اینکه نگاه خیرهش رو از چشم هام نمی گرفت پریشونم میکرد. تو نگاهش به چیزی بود که جادو میکرد و انگار خودش از این قابلیت چشم هاش با خبر بود که اون چشمهای ریز دور پلکش رو به زیبایی به رخم کشید. بی دلیل دستی به موهام کشیدم و گفتم چرا فکر میکنی من به دردم رو دردات، چرا نمیخوای به این فکر کنی که میتونم مرهم باشم؟ خیره نگاهم کرد و گوشه ی لبش کمی بالا رفت. اینجوری که لبخند میزد من میتونستم ساعت ها بهش خیره بشم و خسته نشم. تو مرهمی خیلی وقته مرهم شدی. لبخند زدم عمیق و پر از حس خوب، آرامشش بهم جرأت میداد
و حالا توانم از هر وقت دیگه ای بیشتر بود واسه به نتیجه رسوندن این مکالمه پس چرا پسم میزنی؟ من خودم میخوام. ایستاد، حالا دیگه از اون حالت خونسرد بیرون اومده بود و داشت رو به عصبانیت می رفت. لرزیدم از ترس ندیدنش تمام تنم لرزید باخته بودم من بد قافیه رو باخته بودم بد و ناجوانمردانه… نشستم و بی اهمیت به کشیده شدن سرم ایستادم اهمیتی به سوزش دستم ندادم و حیرت زده مردی که پشت به من ایستاده بود رو خطاب قرار دادم – تو میخوای که من برم؟ نگاهم نکرد و فقط سرش رو به چپ و راست تکون داد.- خودت خواستی که بری من فقط راه و هموار کردم برو ماهلين
وقتی رفتی سعی کن فراموش کنی منو این عمارتی هم وجود داشتیم برگرد به زندگیت قبل از ورود به اون اتاق لعنتی و گند زدن به همه چی عصبی بودم لرزش دست هام داشت شروع میشد و چه بی رحمانه داشت تازیانه هاش رو به تن و بدنم میکوبید. تو تاریکیه مطلق پس سعی نکن من و قاطی دنیای رنگیت کنی من سیاهم اینقدر سیاه که هیچ رنگی باهام قاطی نمیشه بکن ازم دختر بودن با من تهش یا مرگه یا… ” مکث کرد و پریشون چنگی به موهاش زد و ادامه داد یا وجود نداره تهش مرگه. سعی کردم لبخند بزنم به خدا درکش میکردم با تمام وجود میفهمیدم چی میگه اما نمی تونستم نمیشد
من عاشقش بودم با تمام وجودم من همون موجود کرو کور بودم که فقط یه چیز رو میدید، همین مردی که حالا رگهای گردنش پر قدرت داشت میتپید و ثابت می کرد چقدر عصبی شده. جلو رفتم خواستم دستش رو لمس کنم که عقب کشید اما لبخندم رنگ نباخت و گفتم – من بهت رنگ میبخشم مثلاً سفید، باهام که قاطی بشی میشی توسی خوبه دیگه لااقل سیاه نیستی؟ ناباور چنگی به موهاش زد و با پریشونی گفت: من دارم از مرگ میگم ماهی میفهمی اینو؟ شونه ای بالا انداختم و لبخندم رو ازش دریغ نکردم من با این مرد به مرگم بله می گفتم: میفهمم باهات که باشم بمیرمم مهم نیست فقط تو دستمو بگیر.