رمان نگاتیو از حانیا بصیری دانلود رایگان

رمان نگاتیو از حانیا بصیری با لینک مستقیم

دانلود رمان نگاتیو از حانیا بصیری کامل رایگان

ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی، طنز

تعداد صفحات : 409

خلاصه رمان : السا، اینفلوئنسر جذاب و باهوش فضای مجازی، با یک نقشه‌ی بی‌نقص پول درمی‌آورد: با مردهای ثروتمند و تشنه شهرت وارد رابطه‌ای ساختگی می‌شود، چند ماه همه جا دیده می‌شوند، شایعه‌ها داغ می‌شود، فالورها بالا می‌رود… و بعد، پول می‌گیرد و می‌رود. بدون هیچ وابستگی. بدون هیچ ردّی از احساس. تا اینکه نوبت به بردیا می‌رسد. خواننده‌ای خوش‌چهره، وارث امپراتوری مالی پدرش، و چهره‌ای شناخته‌شده در میان مردم. اما برخلاف تمام نقش‌های قبلی، این‌بار یکی از بازیگرها بازی را باور می‌کند. بردیا واقعاً عاشق السا می‌شود… و از این‌جا، ماجرا تازه آغاز می‌شود— جایی که واقعیت و نقش، مرز خود را از دست می‌دهند.

قسمتی از داستان رمان نگاتیو

انگشت اشارهاش رو بالا گرفت و با بغض گفت: – من فقط دوستت داشتم، تو پای بابامو به این قضیه وا کردی. دو تا دستمو بالا گرفتم تا جلوتر نیاد. – باشه، هر چی تو بگی من الان باورم شد که چقدر بابات خطرناکه… اگه نبود انقدر ازش نمیترسیدی نه؟ سرجاش ایستاد و یهو مهربون شد: – جدی میگی السا؟ – آره، همین الان تو پیجم استوری میذارم… اصلا نه. پست میذارم میگم هرچی گفتم سوءتفاهم بوده خوبه؟ انقدر جلو اومده بود که فاصله هامون اندازه بیست سانتی متر بیشتر نبود. یهو دستشو محکم کوبید رو دیوار کنار سرم، از جا در رفتم و آب دهنمو قورت دادم. – زود باش پس. همین الان این قضیه رو ختم بخیر کن! – باشه با حواس پرتی به دور و برم نگاه کردم. یهو یادم اومد گوشیم پایین تو کیفه! حالا چجوری باید بهش میگفتم؟ منتظر نگاهم کرد: – خب؟ موهامو پشت گوشم فرستادم و کف هر دو دستمو به هم مالیدم.

با لحن محتاطانهای گفتم: – ببین توی این دو ماهی که باهم بودیم تا به حال شده من به تو دروغ گفته باشم؟ – تا دلت بخواد. از هر ده تا حرفت نه تاش دروغه! خب! این جوابی نبود که من انتظارشو داشتم ولی نباید به این زود تسلیم میشدم – اگر چه کاملا باهات مخالفم ولی اینو بزاریم کنار… تا به حال شده یه قولی بدم بعد بزنم زیرش؟ – اونم تا دلت بخواد. اصل بدقولی از صفات بارز جنابعالیه! نوچی کردم: – بد شد که. کلافه گفت: – السا وقت ندارم بابام این قضیه رو سپرده به من یالا همین الان کاری که گفتی بکن. تو دلم گفتم: «خفه شو بابا! هی بابام، بابام… بچه بابایی لوس!» اما بر خلاف افکارم با لحنی که سعی میکردم ملایم باشه گفتم: – ببین من متاسفانه کیفمو گذاشتم پایین پیش بقیه. ولی تو اعتماد صد در صدی به من داشته باش که حتما کاری که گفتم انجام میدم. اخماش تو هم رفت و داد زد: – هالو گیر آوردی؟

وای به حالت السا خودت خواستی اینجوری بشه! یهو مچ دستامو محکم گرفت و چسبوندم به دیوار. به لبام نگاه کرد. –ببخشید سرمو به طرفین تکون دادم و داد زدم: – نه بردیا، نه تو همچین آدمی نیستی… خواهش میکنم! ضربان قلبم جوری بالا رفته بود و یخ زده بودم که هر آن ممکن بود سکته کنم. سرشو جلو آورد، گرمی نفساش به پوستم خورد. قفسه سینه ام بالا و پایین میرفت. تا حد ممکن خودمو چسبوندم به دیوار به امید اینکه از اینی که هستم عقبتر برم. به صورت بردیا نگاه کردم. برای ثانیه ای جای چهره اون و یکی دیگه پیش چشمم عوض شد. من یبار دیگه همچین چیزی رو تجربه کرده بودم اون زمان یه نفر نجاتم داد اما حالا اون یه نفر نبود. فقط خودم بودم و خودم دندونامو روی هم فشار دادم. یهو سرمو زودتر از اون جلو بردم فاصله بینمون رو پر کردم و با سر محکم زدم تو پیشونیش.

– آخ! جوری محکم کله زدم که هر کسی صداشو میشنید فکر میکرد دو تا هندونه به هم برخورد کرده! دستمو ول کرد و هر دو دستشو گذاشت روی پیشونیش – لعنتی! این چه کاری بود کردی؟ از درد زیاد توی چشمام اشک جمع شد و سرم گیج میرفت. سریع کفشامو از پام بیرون آوردم و بدو بدو به سمت پنجره دویدم. همینکه برگشت دید دارم پنجره رو باز میکنم به سمتم خیز برداشت. سریع دستامو گذاشتم لبه پنجره و رفتم بالا – سرجات وایستا! با چشم های گرد شده هر دو دستشو بالا گرفت – السا خطرناکه… نکنی اینکارو یه نگاه به ارتفاع پایین پشت سرم انداختم. لبه پنجرهای که روش ایستاده بودم باریک بود، همینطوریش هم داشت سرم گیج میرفت. ترجیح میدادم بمیرم تا اینکه دست اون کثافت بهم بخوره. ترسیده بودم ولی با این حال عصبانی گفتم: – اگه میدونستم انقدر عوضی هستی یک دقیقه هم تحملت نمیکردم.