دانلود رمان منجی شیطان (جلد یک و دو) از النا جم کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، پلیسی، معمایی، هیجانی
تعداد صفحات : 513
خلاصه رمان : نجات جان یک خلافکار، زندگی آوین را برای همیشه تغییر میدهد. حالا گروهی مرموز قصد دارند او را به خاطر دانستههایش حذف کنند. او خبرنگاری است با گذشتهای تاریک؛ برادری گمشده، قلبی زخمی از عشقی نافرجام، و بیماریای که همیشه میان او و احساساتش دیوار کشیده. اما با ورود رادمان، تمام معادلاتش به هم میریزد… ازدواجی که نباید اتفاق میافتاد، حالا آوین را به دنیای ناشناختهای از عشق و اعتماد میکشاند. اما سایهی خطر هنوز کنار اوست… و عشقش با رادمان، قرار نیست بیتاوان بماند…
قسمتی از داستان رمان منجی شیطان (جلد یک و دو)
چطور می تونستم باهاش مثل رویسا باشم. رویسا عزیز دردانه ام بود همه ی زندگی ام بود از بچگی خودم مراقبش بودم، خانواده ام بود . _ببین رامان اول و آخر بهت بگم اگر کنارت بترسه هر لحظه ممکنه از پیشت بره. شاید ترسوندن آدما تو خیلی مواقع جواب بده ولی اینجا فقط باعث فراری تر شدنش میشه. از جایش بلند شد و کیفش را برداشت کلافه نگاهی به ساعتش انداخت: _ من جلسه دارم باید برم ،فعلا همین ها رو رعایت کن تا جلسه های بعدی رو باهات هماهنگ کنم. _فک می کنی درمانش چقدر طول می کشه ؟خندید ، حرصم گرفت از خندیدنش … میدید من در چه شرایط ام و می خندید : _این دختر نیازی به درمان نداره رامان نیاز به احساس امنیت داره تا درمان هایی که شده جواب بده . یه اختلال فوبیا رو هیچ وقت نمی تونی از بین ببری می تونی با آرامش و توجه و زمان باهاش کنار بیای.
پس یعنی اوین نیاز به روان درمانی نداشت ؟پس چرا هر وقت بهش نزدیک می شدم حالش بد می شد.این افکار توی ذهنم چرخ می خورد که باز مهدوی فکرم را خواند : _چون احساس امنیت نمی کنه اینو تو مخت فرو کن. نگاهی به مهدوی کردم همش داشتم فکر می کردم که چطور می تونم احساس امنیت رو به کسی بدم که خودم امنیت رو ازش گرفته بودم. _ درضمن به نظر میرسه تا حدی پایبند مسایل شرعیه، اگر بخوای بهش احساس امنیت کامل بدی نهایتا فکر می کنم باید عقدی صیغه ای چیزی بینتون جاری بشه هر چند این بعد از اینکه اون قبول کنه. وقتی مهدوی رفت داشتم به حرف های آخرش فکر می کردم منظورش می بود از اینکه عقد یا صیغه جاری بشه.یعنی بشه زن من ؟ من هیچ وقت به زن گرفتن فکر هم نکرده بودم حالا می گفت باید صیغه یا عقد بینمون خونده بشه. این دیگه چه صیغه ای بود .
پشت میز نشسته بودم و داشتم به همه ی حرف های مهدوی فکر می کردم از دور اوین را دیدم که بین درخت ها بود و داشت سعی می کرد از درختی بالا برود. از جا پریدم و به همون سمت رفتم.عصبانی بودم که بعد اون همه تهدید می خواست فرار کنه دویدم و رسیدم به درخت. اوین روی شانه ی اولی نشسته بود با دیدن من هول کرد خواست پایین بیاید که لیز خورد پایین افتاد.تازه فهمیدم این درخت وسط باغه و بالا رفتن ازش فقط می تونه جنبه تفریح باشه.زیر لب فحش خودم و اوین میدادم. به سمتش رفتم که روی زمین نشسته بود و از درد چهره اش در هم رفته بود. مچ پایش را توی دست گرفته بود و آرام ماساژ میداد. کنارش نشستم و تشری بهش زدم: _چه غلطی می کنی تو؟ دست بردم سمت پایش که یکدفعه دستم را گرفت: _نه ..نه درد داره. نگاهی به دست های کوچولوش که دستم رو گرفته بود انداختم.
خودش که تازه متوجه شده بود دستم رو با خجالت رها کرد. _ برای چی رفتی بالای درخت ؟ اخم کرد بودم دوباره با دست مچ پایش را گرفت و فشرد چشم هایش از درد پر اشک شده بود ولی به سختی خودش رو کنترل می کرد. _با توام ؟ سر بلند کرد و نگاه من کرد. _ همینجوری. اخم کردم : _ادم همینجوری از درخت بالا میره ؟ به سختی اشک هایش را کنترل می کرد : _ عادت بچگیمه. با تعجب نگاهش کردم ، یک دختر عادت بچگیش بالا رفتن از درخت بوده ؟چقدر می تونسته تخس و بچه پروو باشه . نگاهم رو به چشماش که پر اشک بود کردم.شیطنتی انکار نشدی در چشم هایش بود حتی اگر معصوم به نظر می رسید. پایش را گرفتم و آرام مچ پایش را تکان دادم. دست هایش را روی دستم گذاشت و آرام نالید: _ای ای ای تو رو خدا. نگاهی بهش انداختم که انگار درد بهش فشار آورده بود.