رمان مرز عاشقی از ناشناس دانلود رایگان

رمان مرز عاشقی از ناشناس با لینک مستقیم

دانلود رمان مرز عاشقی از ناشناس کامل رایگان

ژانر رمان : عاشقانه

تعداد صفحات : 1903

خلاصه رمان : کارِن، پسری که هیجان شبونه و خوش‌گذرونی براش از هرچیزی مهم‌تره. پسری که وقتی تصمیم بگیره یه شب خاص بسازه، دیگه هیچ‌چیزی جلودارش نیست… حتی اگه به قیمت جونش تموم بشه! اون‌ور داستان، دایاناست… دختری با غرور بالا، لجباز، همیشه دنبال موفقیت و پول. عاشق خانواده‌شه، ولی هر تصمیمی که می‌گیره، اول از همه خودش براش مهمه. یه روز، این دو نفر که هیچ شباهتی به‌هم ندارن، با یه اتفاق ساده مسیرشون یکی می‌شه… بی‌خبر از اینکه قراره یه بازی خطرناک رو شروع کنن؛ بازی‌ای که نه احساس سرش می‌شه، نه منطق… فقط یه چیز مهمه: برنده کیه؟

قسمتی از داستان رمان مرز عاشقی

صدای نگران مامان رشته افکارمو پاره کرد! مامان_دایانا؟ بازچته؟ صدای گریه ات کل خونه روبرداشته! واسه چی گریه میکنی؟ _من؟ صدای گریه؟ بازم غرق فکرشده بودم وهقم هقم بلندشده بود! مامان اومد کنارم نشست وگفت: مشکلی پیش اومده؟ چی داره عذابت دخترم؟ اگه کسی اذیتت میکنه به من بگو… دلم میخواست داد بزنم وبگم آره مامان دارم اذیت میشم داد بزنم وبگم کاش هیچوقت به اون مهمونی نمیرفتم! اما سریع حرفشو قطع کردم وگفتم: _نه نه اصلا! دلم گرفته بود. سرمو پایین انداختم وبهونه ی جدید آوردم: من… من یادروزای خوبمون افتادم! این روزا همه چی بهم ریخته! کسی منو آدم حساب نمیکنه بهم بگه چی شده وچرا اوضاع خونمون نابسمون شده!! مامان باغمگین ترین نگاهش بهم زل وگفت: میخوای بدونی؟ _آره مامان میخوام بدونم! مامان نگاهشو به فرش دوخت وگفت: دایاناممکنه ناراحت بشی.

اما اگه تاآخرعمرم ازت پنهون کنیم بالاخره میفهمی!!! ته دلم خالی شد.. ترسیدم.. با ترس به مامان زل زدم که ادامه حرفشو بزنه! مامان_بابات داره ورشکست میشه! نمیدونم چراو چطوری اما شده! داره با جون گندن توی دریای ورشتگی دست وپا میزنه که غرق نشه!! زمزمه وار تکرار کردم_ ورشکست؟ مامان_آره خودش که میگه نگران نباشیم درستش میکنه.. اما دیگه به اون مجتبی سابق نمیشه ونخواهدشد!! نمیدونم کدوم ازخدا بی خبری اعتبارشو خطشه دارکرده که همکاراش بهش اعتماد نمیکنن!! کاربابا درست میشه اما کار رضا نه… ممکن نیست کارش درست بشه!! بابهت گفتم: دایی رضا؟ چی شده؟؟ کامل بگو توروخدا!!! مامان قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکیدوگفت: دایانا رضا سوئد نیست.. یعنی اصلا سوئدنرفته!! _اما… اما منم اون شب توی فرودگاه بودم!! مامان_ آره.. جلو فامیل آبرو داری کردیم.

که کسی نفهمه رضا داره راهی زندون میشه!!! _چییییی؟ زندوووووون؟؟؟ مامان_صبرکن میگم بهت! یادت میاد ۹سال پیش شراره فوت شد؟؟(دختربزرگ عمه سوری) یادم بود! مگه میشه اون روزای بدوازیاد ببرم! _اوهوم یادمه! مامان_ رضا عاشق شراره بود! یه جوری که همه فهمیده بودن رضا وشراره واسه هم جون میدن! عشقشونو بروز دادن وباهم نامزدشدن!! من ته دلم حس میکردم شراره اونقدری که رضاعاشقشه عاشق رضا نیست اما خوب فیلم بازی میکرد! خیلی خوب اونقدری که چشمای رضا رو روی همه چی بسته بود!! اوضاع همینجوری پیش رفت که تصمیمگرفتن باهم عقد کنن! همه چی خوب پیش میرفت ونزدیک به هزار نفر مهمون دعوت کرده بودیم ورضا اینقدر خوشحال بود که همه ی دخترا آرزو میکردن جای شراره بودن!! یادته دایانا؟ یادته دایی رضا واسش میمیرد؟؟؟ یادم بود!!

یادم بود عروسیشون به عزا تبدیل شده بودم یادمه دایی باگریه نعره میکشید وشراره رو صدا میزد! یادمه باگریه های دایی سرمزارش با دل سنگ هم آب شده بود یادم بود ۲روز قبل عقدشون شراره روکشته بودن!! اما هیچوقت نفهمیدم چرا مامان_ ۲روزمونده به عروسیشون رضا میره دنبال شراره که باهم برن به بقیه خریدشون برسن که رضا متوجه میشه شراره ازماشین یه مردپیاده میشه.. به اینجای حرفش که رسید آهی ازسر حسرت کشید قطره اشک هاش پیاپی هم چکید!! وبعدازچند ثانیه ادامه داد: مامان_ فقط یه مرد میتونه حال اون شب رضارو بفهمه! اونقدر بهش اعتماد داره که باخودش میگه حتما یکی از بستگان یایکی ازدوستاشه! میخواد بره نزدیک که مرده هم پیاده میشه میره توی خونه! چندوقت پیشش شب تولدشراره رضا کلیدواز عمه سوری گرفته بوده وازشانس بدمن وبخت سیاه رضا اون روز یادش میفته که کلید داره!