دانلود رمان محافظ من از ملی.ر کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی، تخیلی، بزرگسال
تعداد صفحات : 565
خلاصه رمان : نونای داستان ما دختر ساکتیست. ساکت، منزوی، و همیشه در حصار نگاه مراقب مادر و عمویی که هیچگاه اجازه ندادهاند رازهای واقعی دنیا به گوشش برسد. اما سرنوشت، همیشه راه خودش را پیدا میکند… همهچیز از یک روز عادی شروع شد. روزی که حقیقت، مثل سیلی در صورت نونا فرود آمد و نشانش داد دنیا آن چیزی نیست که میدانسته. پشت ظاهر آرام و معمولی زندگی، جهانی پنهان شده؛ جهانی که پر است از رازهای تاریک، نیروهای ناشناخته، و موجوداتی که باورشان جرات میخواهد. و درست در همان لحظهای که نونا به تنهاییاش شک میکند، او وارد میشود. حامی. محافظی ناشناخته، مرموز، نترس و بهطرزی خطرناک، جذاب. مردی که نه فقط با شمشیر و قدرت، بلکه با دلش از نونا محافظت میکند… بیآنکه خودش بخواهد، عاشق شده است. حالا نونا باید میان عقل و احساس، میان باور و انکار، تصمیم بگیرد. آیا تو به جن و پری باور داری؟ به حضور تاریکی؟ و مهمتر از همه… میتونی از یک محافظ عاشق فرار کنی؟ یا قراره قلبت رو بهش بسپری؟
قسمتی از داستان رمان محافظ من
سریع لحاف بزرگ تخت رو کشیدم رو سرم و به حالت جنین وار تو خودم جمع شدم از ترس میلرزیدم و هر لحظه منتظر بودم اون موجود بپره رومو خفم کنه.. حظورش و درست کنار تخت حس کردم و همزمان نفسم و حبس کردم حسابی عرق کرده بودم و نزدیک بود که از حال برم چشمام و محکم بسته بودم که با شنیدن صدای بی نهایت آشنایی در عرض چند ثانیه تا آخرین حد باز شد.. – من که میدونم بیداری جوجه کوچولو.. ناباور از زیر لحاف اومدم بیرون و بهش زول زدم باورم نمیشه که اومده اینجا اونم این موقع شب با حالت خاصی نگام کردو با صدای خماری آروم لب زد.. – خوبی خوشگله؟ محافظ من دوباره بغض کردم دلم میخواست سرش فریاد بزنم و تا میتونم بزنمش دلم میخواست جوری که اون تحقیرم کرد منم تحقیرش کنم اما انگار قلب شکستم با دیدنش دوباره شکسته بودو من از شدت درد نمیتونستم تکون بخورم..
تنها کاری که کردم این بود که لحاف و محکم تو مشتام روی سینم بگیرم ، جشمای لعنتیم بدون اجازه من شروع کردن به باریدن حامی مردد بهم نزدیک شدو من من کنان و آروم گفت: – نونا….من….خب….نمیدونستم…من…مست بودم و حالم دست خودم نبود.. ناخوداگاه پوزخندی زدم ، الان اومده که چی بگه با این حرفا میخواد عذاب وجدان شو کم کنه؟ تمام چرندیاتی که بارم کرد مثل سیل به ذهنم هجوم آوردن…هرزه…مادر خیانت کارت…توله تو شکمت… از سکوتم چیز دیگه ایی برداشت کردو دستش و آروم به سمت گونم آورد تا نوازشم کنه.. سریع به خودم اومدم و به حالت چندش خودم و عقب کشیدم با این کارم بهت زده شدو چشماش غمگین و پشیمون شدن اما دیگه برام مهم نبود ، با صدای سردی گفتم: – اومدی اینجا که چی بشه که عذاب وجدانت و کم کنی؟ باشه قبول تو مست بودی.
فهمیدم حالا میتونی بری قبل اینکه نگهبانا رو خبر کنم.. لب بالاش و گاز گرفت و چند لحظه چشماش و بست نفسش و محکم بیرون دادو بعد با عجز نگام کرد پشیمون گفت: – من….معذرت میخوام نباید اون مزخرفات و بهت میگفتم گریم شدیدتر شد نه کافی نبود این پشیمونی و این عذر خواهی اصلا برای ترمیم قلب تیکه تیکه شدم کافی نبود با دیدنم که گریم بیشتر شده موهای پشت گردنش و محکم چنگ زدو بعد سمتم اومد تا بغلم کنه دوباره خودمو عقب کشیدم که اینبار عصبی شدو غرید: – گریه نکن.. دوباره سکسکم گرفته بودو نفسم به زور بالا میومد حامی با دیدن وضعیتم هول شدو دوروبرش و نگاه کرد جامی که دایه پر از اب کرده بود رو سریع برداشت و کنارم نشست منو کشید تو بغلش و جام جلوی دهنم نگه داشت و هول کرده گفت: – اروم باش عزیزم….بیا یکم از این اب بخور..
کمی آب خوردم که باعث شد نفسم سرجاش بیاد شروع کرد به نوازش کمرم و نگران نگام میکرد یکم که بهتر شدم خودم و از بغلش بیرون کشیدم و با حالت انزجار گفتم: – دیگه به من دست نزن.. دستاش مشت شدن انگار از اینکه پسش میزدم و ازش دوری میکردم به شدت عصبی میشد تو دلم بدجنس پوزخند زدم پس اقای خودشیفته نقطه ضعفشون اینه از لای دندونای چفت شدش غرید.. – بلندشو لباستو بپوش زیاد وقت نداریم باید بریم.. یکی از ابروهام و به حالت مسخره کردنش بالا دادم و با لحن سردی گفتم: – ببخشید کجا اونوقت.. کلافه دستی به صورتش کشیدو با صدای آرومی گفت: – نمیتونی اینجا بمونی دیر یا زود میفهمن بارداری و ارشم میگه که بچه اون نیست باید بیایی پیش من اونجا برات امنه .. پوزخند صدا داری زدم و تلخ گفتم: – هه….چی شد تا چند ساعت پیش که این بچه نبود و توله بود.