
دانلود رمان قو از کیمیا کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 309

خلاصه رمان : در راه آسانسور بود که نالهای کمجان به گوشش خورد. بیاختیار مسیرش را به سمت صدا کج کرد، اما یکباره از حرکت ایستاد. جسمی خمیده و بیجان کنار درِ بازِ اتومبیلی افتاده بود.
قسمتی از داستان رمان قو
-اون قبلا دوبار اقدام کرده لیندا چه اون دو دفعه و چه هر وقت دیگه ی هم تو مسئولش نیستی فقط خودش و افکارشه -این یعنی بازم احتمال داره ؟ واییی …. اینطوری که من از ترس میمیرم -لیندا آروم باش ، من روی کمک تو خیلی حساب کردم ، اگر تو بترسی که همه چیز از کنترل خارج میشه -چیکار باید بکنم ؟ -اول اینکه این رو قبول کن تو مقصر هیچ چیز نیستی، دوم اینکه تا نخواسته سعی نکن ازش حرف بکشی ، حرف های معمولی روزانه اشکال نداره ولی یادت باشه نباید تو به سمتی هولش بدی که خاطراتش یادش بیان، اینکه ادعا میکنه با یادآوری خاطرات حالش بدتر شده یعنی زنگ خطر -دک … طاها -جانم چه لحن مهربانی ، این بی انصافی بود،لیندا سپر نداشت -لیندا جان بگو چی میخواستی بگی خجالت کشید حتما طاها فهمیده از جانمش گیج شده باید چیزی میگفت -ببخشید فکر کردم صدایی شنیدم حواسم پرت شد.
طاها لبخندی زد و به تاج تخت تکیه داد،دخترک دروغگوی خوبی نبود -اشکال نداره عزیزم حرفت رو بزن حرفش یادش رفته بود چیز دیگری به فکرش رسید -اگر خودش خواست چیزی بگه چیکار کنم -بزار حرفش رو بزنه اما سعی کن نه دلداری زیاد بدی ونه بیخیال باشی یا زیادی دل بسوزونی ، باید حس کنه خاطرات گذشته انقدر مهم نیستن -شما فکر میکنید حالش بخاطر مرور خاطراتشه؟ -احتمالش خیلی کمه اما من رفتم سراغ زخم های قدیمی تا به جدید ترینشون برسم -جواب میده؟ -اگر خودش بخواد حتما جواب میده نگاهش به ساعت دستش افتاد دیروقت بود -ببخشید انقدر دیروقت مزاحمتون شدم بیشتر مزاحمتون نمیشم شب بخیر – من شمارم رو دادم که هر وقت خواستی زنگ بزنی ، پس راحت باش ، شب تو هم بخیر و گوشی را قطع کرد ، لیندا هم گوشی را پایین آوردو به آسمان نگاه کرد شب پر ستاره ی بود.
دنده هایش خوب شده بودند میتوانست راه برود راحت نفس بکشد و کارهایش را خودش بکند، دوماه از شروع اجباری جلساتش با طاها میگذشت ، جسمش خوب شده بود ولی روحش نه ، انقدر لیندا و خدمتکار زیرچشمی نگاهش کرده بودند و مثلا نامحسوس مراقبش بودند که ترجیح میداد تظاهر کند به حال خوب اما در تمام این مدت اصلا تنها بیرون نرفته بود، روزهای که لیندا دانشگاه بود خدمتکار کارهایش را میکرد ، خدمتکار بدعنقی که مدام زیرلب غر میزد و وقتی نگار میگفت چی میگی خودش را به آن راه میزد حرفی نزده ، اما نگار گوش های تیزی داشت پدرش از این نعمت خدادادیش متنفر بود چون به مادرش رفته بود و حالا قرار بود برای اولین بار بعد از چند ماه تنها از خانه بیرون برود، لیندا به شدت سرماخورده بود ، شب قبل تب شدیدی داشت و امروز نمیتوانست همراه نگار برود، نگار گفته بود جلسه را عقب می اندازد.
و لیندا گفته بود نمیشود و همراهش میرود ، انقدر از او اصرار و از نگار انکار که در آخر نگار گفته بود – اصلا تنها میرم لیندا مشکوک نگاهش کرد و گفت -واقعا؟ و نگار به خود لعنت فرستاده بود -آره ، دیگه میتونم راه برم ، با تبسی میرم و با تبسی هم برمیگردم -اما ….. نگار دست لیندا رو گرفت و او را به سمت اتاق برد -حالا هم برو بخواب که من برم حاضر بشم لیندا که با کلی شک و تردید بالاخره قانع شد که به تخت برگرد ،نگار هم به اتاقش رفت تا آماده شود ، در کمد را باز کرد و نگاهی به پالتوهایش انداخت ، و لباس های روی رگال را دانه دانه ورق زد ، قرمز،آبی ،صورتی، سبز، سفید، عسلی،نسکافه ی،کرم، سرمه ای …. پوف کلافه ی کرد هربار که از خرید بر میگشت لیندا میگفت -محض رضایی خدا یه رنگ سنگین هم بخر و نگار با خنده میگفت -آخه من خودم به این سبکی زیر رنگ سنگین له میشم.







































