دانلود رمان عشق صوری از سیما نبیان منش کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اروتیک، ازدواج اجباری، مافیایی
تعداد صفحات : 3317
خلاصه رمان : شیوا دختری زیبا و بازیگوش است که توجه مردی جذاب و خلافکار به نام شهرام را جلب کرده، اما او به هیچ وجه نمیخواهد با شهرام وارد رابطه شود. اوضاع وقتی پیچیدهتر میشود که مادر شیوا با فرد دیگری ازدواج میکند و شیوا به همراه مادرش به خانه همسر جدیدش نقل مکان میکند. در کمال تعجب، شیوا متوجه میشود که شهرام، همان مرد خلافکاری که همیشه به دنبالش بود، پسر شوهر مادرش است! شهرام هر شب به اتاق شیوا میرود و او را مجبور به کارهایی میکند که…
قسمتی از داستان رمان عشق صوری
با شرم بیشتری سرم رو پایین انداختم و شروع کردم استرس وار جویدن لب هام و کندن پوستشون با دندونای نیشم! عادت بدی بود میدونم ولی آرومم میکرد. شهرام انگشتشو زیر بینیش کشید و گفت: -یادمه همیشه بهم میگفتین یاید پررو باشم! میگفتین دنیا جای مناسبی برای آدمای خجالتی و کم رو نیست. واسه آدمایی که جرات زدن حرف و عقیده ی واقعی خودشونو ندارن. و آقا رهام آهسته گفت: هنوزم همینو میگم… -خب…منم پرروام! بد یا خوبشو نمیدم اما هستم… و اون لحظه آقا رهام در کمال ناباوری من یکی گفت: -دقیقا به همین دلیل میخوام با ازدواجتون موافقت کنم! چون پررویین… شهرام شبیه کسی بود که از قبل همچین چیزی رو پیش بینی کرده واسه همین تقریبا هیچ واکنشی نشون نداد جز زدن یه لبخند اما…
اما من واقعا شوکه شده بودم از شنیدن حرفش. واقعا میخواست موافقت بکنه؟ باورم نمیشد… احساس میکردم توهم زدم و گوشه ام استباهی شنیدن. انگار جدی جدی حق با شهرام بوده. این ماجرا فقط اولش درد داره… چشم هام با ناباوری روی صورتش به گردش دراومد و اون خودش در ادامه گفت: -کارتون حیلی بد بود و این بد بودن حالاحالاها تو ذهن من بجا می مونه اما از اونجایی که واقعا همدیگرو دوست دارین با ازدواجتون مخالفت نمیکنم! ولی امیدوارم پای این تصمیم النتون تا همیشه بمونید… اینبار من بودم که ناخوداگاه پریدم وسط حرف اقا رهام و گفتم: -می مونیم!من شهرامو خیلی دوست دارم اون یه نسخه از خود شماست شاید ورژن جوونتر و جدیدتر پس چطور میتونم واسه تمام عمر نخوامش !؟
وقتی حرفم میزدم سرم پایین بود. آخه همچنان جرات خیره شدن تو چشمهاش رو نداشتم. رو کرد سمت مامان و گفت: -این زبون بازیش به تو رفته ها. مامان خندید و خنده های اون صورت های مارو هم بشاش کرد. احساس میکردم خوابم اما خواب نبودم. این اتفاقات خوب خوب واقعا داشتن تو بیداری میفتادن و البته… من هم باید مثل شهرام به زبون چرب و نرم مادرم که مار رو هم از لونه اش میکشید بیرون ایمان میاوردم! واقعا جز اون کی میتونست اقا رهام رو وادار کنه و اصلا چی بهش گفت و تو گوشش چی خوند که مجاب و راضی به این وصلت شد؟ یکم از چایی که خدمتکار آورده بود چشید و گفت: -من همچی رو به خودتون میسپارم! خودتون مقدمان عروسیتون رو فراهم کنید هر جاهم به من و مستانه نیاز بود میتونین رومون حساب باز کنید.
هرچند میدونم به ما نیازی پیدا نمیکنید! مکث کرد. سرش رو چرخوند سمت من و گفت: اینجارو همیشه ودر هر حالتی خونه ی خودت بدون حتی وقتی با مادرت قهر میکنی! آهسته گفتم: -چشم! سرش رو با رضایت جنبوند و حین بلند شدن از روی مبل گفت: -اینجارو خونه ی خودتون بدونید! سرم رو چرخوندم سمت شهرام و بهش نگاه کردم. کج لبش رو داد بال و خیره نگاهم کرد. درسته لب هاش بسته بودن اما حس میکردم میتونم صداش رو بشنوم. صدای حرفهایی که با نگاه هاش بهم میگفت و ترجمه شون میشد اینکه: “دیدی گفتم صبر داشته باش حل میشه !” لب زنان گفتم: -پیشگویی چیزی هستی!؟ کنار گوشم گفت: -نه! هرجی میکشم از جذابیتم. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: -خود تعریف!