دانلود رمان عسل از مرتضی مودب پور کامل رایگان
ژانر رمان : اجتماعی، غمگین
تعداد صفحات : 515
خلاصه رمان : از همان سالهای کودکی، همیشه آرزو داشتم خاطرات روزانهام را بنویسم؛ اما هیچگاه آنقدر جدی نبودم که واقعاً شروعش کنم. شاید این بار، وقتش رسیده باشد که تصمیمم را عملی کنم. امروز اول مهر است… و همزمان تولدم! راستی، آیا کسی غیر از من میداند که امروز هفده ساله میشوم؟ پدر، با چشمانی مملو از اندوه روی مبل لم داده و بیصدا به مادرم خیره شده. مادر اما با لبخندی رضایتمند، در میان اتاقها میگردد، نگران اینکه مبادا چیزی را برای بردن جا بگذارد… و من؟ آه، چه تلخ است این غم بینامی که بر دلم سنگینی میکند.
قسمتی از داستان رمان عسل
مادر در چنین خانه ی کوچکی آرزوهای به آن بزرگی را در سر پرورانده بود؟مادر … مادر… چقدر دل تنگش شدم ! نگاهم بر روی دیوار چرخید و ناگهان بر روی عکس او خیره ماند . وقتی به عکس کوچک مادر که کنار آیینه گذاشته شده بود نگاه کردم چیزی در وجودم فریاد زد می خواهمت مادر…. مادر بزرگ کنارم نشست و دستانم را به گرمی فشرد . – خیلی شبیه شهره شدی ، شهره ی عزیز من که پر پر شد . می دانستم که خیلی تنهاست و از خود بیزار شدم که چرا به دیدنش نمی آمدم ! از من هیچ سوالی نپرسید و من در کنار اوچقدر احساس آرامش می کردم ، بافتنی می بافت و گاهی اوقات زیر چشمی نگاهم می کرد ، انگار هیچ حرفی نبود که بزند ، شاید با من قهر کرده بود ، شاید هم حوصله ام را نداشت . پیش از آنکه بخوابم پتوی گرمی برایم آورد و گفت : خیلی دل شکسته ای ، بمیرم برای تنهایی ات .
بغضم شکست و پتو را روی سرم کشیدم ، می دانم که مادر بزرگ چیزی از زندگی من نمی دانست ، اما احساس مرا چقدر خوب فهمیده بود . یک ماه است که در کنار مادر بزرگ زندگی می کنم و امروز روز اول بهار است ، پنجره را باز کرده و نفس عمیقی می کشم . این یک ماه نتوانستم بنویسم چرا که هر روز تا غروب کنار پنجره نشسته و به جاده خیره شده ام و شب ها کنار مادر بزرگ خوابیده ام. دیگر عادت کرده ام که همانند خودش زیاد حرف نزنم و بیشتر نگاه کنم ، او هر شب عکس مادر را روی سینه اش می فشارد و گریه می کند و من تا نیمه های شب صدای گریه اش را می شنوم ، ذهنم از هر اندیشه ای خالی شده ، شاید اینگونه خیلی بهتر باشد من همه چیز را باخته بودم و دیگر دلیلی نداشت ذهنم را از افکاری آشفته و غم انگیز لبریز کنم . بی شک امید و خانم معین خوشبخت شده اند و پدر؟
حتما به دنبال من است ولی نه . عجب خیال باطلی ! اگر به دنبالم بود حتما سری هم به مادر بزرگ می زد ، من که جز او کسی را نداشتم! شاید هم فکر می کرد دوباره پیش امید بر گشته و با او آشتی کرده ام . این بی خبری ها برایم لذت بخش بودند . دیگر نمی خواستم بدانم پدر عاشق مریم شده یا نه؟ دیگر نمی خواستم چیزی از امید و زندگی اش بدانم ، حتی مهم نبود که صحرا زن زیبایی بود و بردیا را خوشبخت می کرد یا نه؟ من فقط من بودم ، منی که مادر بزرگ قبولش کرده و به او پناه داده بود. – چرا آنقدر غمگینی عزیز دلم؟ در تمام این مدت این اولین بار بود که از احساس من می پرسید .چه می گفتم ؟ لبخندی زده و گفتم : نپرس مادر بزرگ ، من تازه تو را پیدا کردم همین بس است که احساس غم نکنم . به چشمان خیس و صورت غمگینش خیره شده و گفتم : خودت هم که ناراحتی !
– نباشم؟ زندگی من فقط شهره بود ، وقتی او مرد و من زنده ام ، دیگر چرا بخندم؟ نمی دانم چرا به یاد من افتادی و چگونه توانستی از آن پدر بی فکر اجازه بگیری ولی بمان عسل ، اگر بروی دیگر نمی توانم این خانه ی کوچک را تحمل کنم . در دل گفتم چه چیزی بهتر از این ؟ ما هر دو به آخر خط رسیده ایم . امروز وقتی مادر بزرگ گمان می کرد خوابیده ام ، فهمیدم که پنهانی با کسی حرف می زند ، حس کنجکاوی ام باعث شد از جای بلند شده و کنار در آشپزخانه بایستم. – خوب گوش کن چه می گویم نادر ، او این جا راحت تر است ، مبادا بیایی دنبالش . نمی دانم از آن سوی خط چه شنید که عصبانی شد و گفت : من حق ندارم دخالت کنم؟ اگر دختر تو است ، اگر خوب پدری بودی ، او اینجا چه می کند؟ حتما یک غلطی کردی که حتی اسمت را هم نمی آورد . پس از ثانیه هایی سکوت گفت : همین که گفتم ، او مهمان من است .