دانلود رمان شیخ عرب از gzl کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات :688
خلاصه رمان : من: شیخ سرشو از گوشی اورد بیرون گفت: هوم؟ من: گوشیم همرام نیست میشه گوشتیو بدی؟ میخام به یکی زنگ بزنم سر تکون داد گوشیو داد بهم نشستم روی مبل شماره امیرو گرفتم جواب دادگفت: بفرمایید من: سلام منم ناتلی امیر: ناتلیییی کجایی تو عوضی کثافت ینی بگیرمت قطعا میکشمتتت خندیدم گفتم: امیر اروم باش نفس بکش اقا امیرو که گفتیم شیخ سریع سرشو بالا گرفت وحشتناک نگا کرد یاخدا چشه…
قسمتی از داستان رمان شیخ عرب
من: خوب چخبر؟ خودش فهمید با چیم گفت: کسی پیشته؟ من: اره امیر: هیچی ادرس پنج نفرو پیدا کردم من: فقط همین؟
امیر: اره من: اها باشه باز بدون خدافظی قطع کردم شیخ خم شد گوشیو از دستم کشید من: وااا شیخ: مرض کی بود؟ من: رفیقم اخمشو بیشتر کرد چیزی نگفت روانی بلند شدم رفتم سمت حموم لباسمو دراوردم رفتم زیر دوش وای چقد حموم خوشهی ساعتی میشد که توی حموم بودم یکی به در زد بعدشم صدا شیخ: ناتلی میخای تختو بیارم بزارم حموم همونجاهم بخابی؟ من: ولا فکر خوبیه شیخ: مرض ظهر شد دیگه بیا بیرون خندیدم گفتم: دلت برام تنگ شد؟ باز صدای جدیش: چرتو پرت نگو اب زیرزمینو تموم کردی ایش سگ اخلاقمن: باشه میام ابو بستم هول رو دور خودم گرفتم گفتم: شیخ برو اشپزخونه چشاتو ببند شیخ: ها؟ من: پشت دریی هنوز برو میخام در بیام هوله کوتاس اهانی گفتو رفت.
اروم از حموم دراومدم رفتم توی اتاق درم نداره بیصاحاب لباسامو دراوردم رفتمپشت کمد داشتم شلوارمو پام میکردم که صدای شیخ از پشت سرم اومد جیغ کشیدم شلوارم گرفتم جلوم برگشتم خداشکر لباس پوشیده بودم من: شیخ برو بیرون ابروشو داد بالا اومد نزدیک گفت: چرا؟ من: وا چرا داره بروو بیرون لختم شیخ: الان جلوم کل لباساتو دربیاری برقصی من با تو تحریک نمی شم نترس خاستم بگم بیا بیرون غذا امادست وااا نشو خو اسکل من: اوکی رفت بیرون انگار نمیتونست داد بزنه عقب مونده شلوارو پام کردم از اتاق رفتم بیرون صدای شیخ از توی اشپز خونه میومد با کی حرف میزنه اروم رفتم توی حال نفهمه این که حرف نمیزنه فیلم میبینه چه فیلمیه که انقدر عصبیش کرده شیخ. خدا لعنتتون کنه شاهرخ مادر… اسامرو گرفته بودن! انقدر زنده بودنش که نمی تونست چشاشو باز کنه.
تصویری زنگ زدن جواب دادم گفتم: ببین اگه اسامه چیزیش بشه زندت نمیزارم فهمیدی؟ بی شرف خندید گفت: اخه تو کی من: من؟ دراصل تو کی با پارتی بابات شدی شیخ مثلا بزرگ بدبخت اگه عمو جان باباش خیلی ادم خوبیه نبود تو کنیز من بودی فمیدی؟ اخم غلیظی کرد نیشخند زدم گففتم: اره حقیقت تلخه اسامرو ول کن شاهرخ: اگه ناتلی تا فردا پیشم نباشه اسامرو دیگه نمیبینی اسامه چشاشو باز کرد داد زد: شیخخ به حرفش گوش نده ناتلی خانمو ندهه یه ادم چقدد میتونه خوب باشه! یکی از بادیگاردای کشیده به اسامه زد که گفتم: عوضییی بابات از این گوه خوریات خبر داره؟ خندید گفت: میخای خبرش گن ولی با اسامهام خدافظی کن لنتی لنتی لنتی شاهرخ: ناتلیو بده اخم کردم گفتم: نمیدم گوشیو قطع کردم گوشیو پرت کردم روی مبل از زیرزمین رفتم بیرون ناتلی. وای خدا اسامه بدبخت!
تا وقتی من اطراف شیخم اون اسیب میبینه! خانوادشم اسیب میبینن لعنت به روزی که اومدم دبی از پشت مبل اومدم بیرون گوشیه شیخو ورداشتم رمز نداشت رفتم داخل پیامهای خودشو شاهرخ نوشتم: فردا ناتلیو میارم فلکه ساعت بیا اونجا چشام پر اشک شد! منم باید سرنوشتمو قبول کنم دیگه نمیتونم به شیخ اسیب بزنم صبح ساعت ۵ بیدار شدم شیخ هنوز خواب بود رفتم بالا سرش گفتم: دلم برات تنگ میشه… لباسامو پوشیدمو سویچ ماشین شیخو ورداشتم رفتم سمت فلکه ساعت نیم ساعتی بود ک رسیدم صدای بوق ماشینی از پشت اومد سریع برگشتم شاهرخ! از ماشین اومد بیرون دونفرم پشتش اومدن شاخره: به به ناتلی خانم شیخ نیستن؟ من: اسامرو ول کن اسامه از ماشین پیاده شد صورتش همش زخم بود دوبادیگارد گرفته بودنش اسامه: ناتلی! چرا اومدی شیخ کجاست.